#هاید
#هاید_پارت_75

پسره با ترسی که تو نگاهش بود به مایا خیره شد.

انگار حرفش رو نمی فهمید...

پوست لبم رو که در حال کندنش بودم ول کردم و خیز برداشتم سمتش و گفتم: رایکااا کجاست ... برادر من کجاست؟

بالش رو از پشت سرش برداشت و رفت عقب و به زبون کره ایی چیزی گفت که نفهمیدم.



مایا: فکر کنم زبونمون رو نمیفهمه.



هاوارد : چرا اتفاقا خوب هم میفهمه...

یه نگاه گذری به هاوارد انداختم و دوباره به پسره کره ای چشم دوختم.

نگاهش هی بین من و هاوارد در گردش بود و وحشت کرده بود.

مایا کمی خودش رو جلو کشید و گفت: ببین ما نمیخوایم بهت صدمه بزنیم‌‌...

ففط میخوایم دوستمونو پیدا کنیم.

تو میدونی کجاست؟

پسره به مایا خیره شد و حرفی نزد...

دستم رو کلافه رو صورتم کشیدم و داد زدم : حرررف بزن ديگه .



مایا بلند شد و بازومو گرفت و گفت: کارلا... اروم باش.

پیداش میکنیم.

اون الان ترسیده... بهش فرصت بده.



_ برادر من غیبش زده ... بعد بهم میگی اروم باشم و صبر کنم.



هاوارد اومد کنارمون و گفت: حق با مایا، اتاق رو نگاه ... خدا میدونه اینجا چه اتفاقی افتاده.

رایکااا اونو به یخ تبدیل کرده بود... بعد تو داشتی میسوزوندیش ...

اون الان وحشت کرده.



دستم رو از بین هاوارد و مایا بلند کردم و به سمت پسرک که درحال فرار بود گرفتم و با نیروم مانع رفتنش شدن و دستگیره در رو ذوب کردم.

برگشت سمتم و با چشمایی از حدقه در اومده به دیوار تکیه داد.

به هاوارد نگاه کردم و گفتم: هنوزم باید صبر کنم؟

رفتم سمت پسره و گفتم: اره ... صبر میکنم تا فرار کنه.

یقش رو گرفتم و گفتم: رایکا کجاست؟

سرش رو به نشونه منفی تکون داد و پشت هم کلمات کره ای تکرار میکرد... انگار داشت التماس میکرد بلایی سرش نیارم.

دستم رو بردم سمت صورتش و شعله های معلق روی دستم رو بهش نشون دادم و با چشمای قرمز براقم به چشمای قهوه ایش نگاه کردم وگفتم: برای اخرین بار ازت میپرسم...

برادر من کجاست؟

باز هم سکوت ... انگار قصد نداشت حرف بزنه.

عصبی دستم رو گذاشتم رو شونش ...

صدای دادش تو فضای اتاق پیچیده بود و حتی مایا و هاوارد هم جلو نمیومدن.... میدونستن بحث رایکا باشه، هیچ جوره کنار نمیام و اروم نمیشینم.

صورتش عرق کرده بود و ما بین ناله کردنش گفت: باشه.. باشه میگم میگم..

خواهش میکنم.... تمومش کن.

چشمام رو بستم و رنگشون به حالت عادی برگشت و همزمان با باز کردنشون دستمو از رو شونه هاش برداشتم و گفتم: میشنوم..

سر خورد و رو زمین نشست و همونطور که نفس نفس میزد عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: بردنش..

romangram.com | @romangraam