#هاید
#هاید_پارت_74


هاوارد: خیلی زیباس...



سرمو چرخوندم و به هاوارد نگاه کردم... چشماش ابی روشن شده بود و با همیشه فرق داشت.

لب هاش تکون نمیخورد... ولی باز صداش رو تو ذهنم می‌شنیدم .

مایا: تمومش کن... کشتیش.



با صدای مایا به خودم اومدم و نگاهم رو از هاوارد گرفتم و سرمو تکون دادم.

به پسره کره ای که روی زمین افتاده بود خیره شدم و با لکنت گفتم: م..مرر..ده.



مایا دوید سمتش و نبضش رو چک کرد و گفت: نه... زنده اس.

ولی بدنش خیلی داغ

بازوی پسره رو گرفت و گفت: کمک کنید بزارمش روی تخت.

هاوارد بهش کمک کرد و روی تخت خوابوندنش...چند قدم عقب رفتم و به کمد تکیه دادم.

دستام رو تو شکمم جمع کردم و رو زمین نشستم.

به پسره کره ای که رو تخت با چشمایی بسته خوابیده بود خیره شدم...

_مرده!



مایا نگام کرد و گفت: نه.. نه اون حالش خوب میشه.



نگاهم چرخید سمت مایا: رایکا... باید رایکارو پیدا کنم.

بلند شدم و رفتم سمت در ولی با گرفتن مچ دستم وایسادم و به سمت هاوارد که دستم رو گرفته بود برگشتم و متعجب بهش خیره شدم.



هاوارد: رایکا اینجا نیست..



اخم کردم و سرمو کج کردم: چی..؟!

یعنی چی که اینجا نیست...



دست دیگش رو روی صورتش کشید و گفت: اینجا خونه منه... قبلا هم گفتم من از هرچیزی که تو این خونه اتفاق بیفته باخبرم.



مچم رو از دستش بیرون کشیدم و با چشمای اشکیم بهش خیره شدم و گفتم: خب... تویی که از تمام اتفاقات باخبری... چرا از این یکی خبر نداشتی؟؟؟



سرشو چرخوند سمتم و با چشمای آبیش بهم زل زد و گفت: چون اون لحظه تو کنارم بودی.



مایا: به هوش اومدد...



نگاهم رو از چشمای سردش گرفتم و دویدم سمت پسره و کنارش ایستادم.

دستش رو از رو سرش برداشت و چشماشو باز کرد.

با دیدن ما وحشت زده بلند شد و سر جاش نشست...

مایا کنارش رو تخت نشست و گفت: باشه باشه ... اروم باش.

ما باهات کاری نداریم.


romangram.com | @romangraam