#هاید
#هاید_پارت_73
نیشش باز شد و گفت: شما ادامه بدیدد...
منم برم ... اشپزخونه... نه عه به رایکا سر بزنم... راحت باشید.
متعجب برگشتم و به هاوارد نگاه کردم انگشتش رو گذاشته بود رو لبش و سعی میکرد نخنده.
سرمو تکون دادم و گفتم: خواهر برادر جفتشونم دیوونن..
به هاوارد تنه زدم و از کنارش رد شدم و رفتم سمت حیاط.
دست به سینه وایسادم و به فضای سر سبز روبه روم خیره شدم و زیر لب گفتم: همینطوریش اعصابم سر نیروم بهم ریخته هست... بعد اومده میگه رو اعصاب من نرو.
برگشتم سمت در و داد زدم: عُنننق...
خواستم دوباره برگردم ولی با دیدن پنجره اتاق رایکا.. خشکم زد.
کل شیشه و فضای اطرافش یخ بسته بود.
_ اووف رایکا... باز داری چیکار میکنی.
دویدم تو سالن و همزمان با من مایا از پله ها پایین اومده و با نگرانی به من و هاوارد نگاه کرد و گفت: به نظرم بهتره بیاید و یه نگاهی بندازید.
_ نگاه بندازیم؟!
به چی؟ رایکا کجاست؟
بدون هیچ حرفی فقط بهم زل زده بود ... پسش زدم و پله هارو بالا رفتم.
به راه رو که رسیدم وایسادم... زمین یخ بسته بود.
اروم قدم برداشتم و به اتاق رایکا رسیدم...یه ادم درست کنار پنجره یخ بسته بود... ولی اون ادم رایکا نبود.
پازل روی زمین خراب شده بود و هر تیکه یه جایی از اتاق افتاده بود... پایه سمت چپ تخت شکسته بود و پتوش نامرتب بود.
روی دیوار سوراخ های ریز وجود داشت و تابلوهایی که کج شده بود.
_ اینجااا چه خبره؟!!
هاوارد از کنارم رد شد وارد اتاق شد... رفت سمت شخصی که یخ بسته بود و بهش خیره شد.
هاوارد: من تورو نمیشناسم... از ادمای من نیستی.
چطور اومدی اینجا؟
رفتم داخل و گفتم: واقعا توقع داری با این وضعش بهت جواب بده؟
مایا وارد اتاق شد و نفس زنان گفت: نیست... تمام اتاق هارو گشتم.. رایکا نیست.
_ یعنی چی که نیست....
داد زدم: رایکااا...
به اطراف نگاه کردم.... کل اتاق یخ بسته بود و نیزه های یخیش رو روی دیوار و در کمد میدیدم...
هاوارد دستش رو دراز کرد و به صورت یخ زده پسرک دست کشید و گفت: باید یخش رو اب کنیم تا بفهمیم رایکا کجاست.
دستام رو گرفتم سمتش و گفتم: کار خودمه...
نیرومو جمع کردم و به سمت پسرک یخ زده نشونه گرفتم... شعله های اتشم کل یخ بدنش رو اب کردن ولی کنترلش دستم نبود تا متوقفش کنم... میخواستم دست نگه دارم ولی انگار خودم نبودم.
romangram.com | @romangraam