#هاید
#هاید_پارت_72
مایا: با اینکه میدونم چیزی نیست... ولی باشه چند تا سوال میپرسم.
از جاش بلند شد و گفت: من برم یه چیزی پیدا کنم بخورم..
تو چیزی نمیخوای؟؟؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.
سرم رو چرخوندم و به ورودی ضلع غربی نگاه کردم.
از رو مبل بلند شدم و رفتم سمتش.... روبه روی راه روی پهن و خلوت وایسادم و به داخلش نگاه کردم.
هیچ صدایی نمیومد... سکوت مطلق.
دستم رو بالا اوردم و به کلمه هاید روی مچ دستم نگاه کردم... نمی درخشید.
دستمو روش کشیدم، شایدم حق با مایاست و من الکی شک کردم.
هاوارد: بهم اعتماد کن..
برگشتم سمت صدا و به چشمای ابیش که تو چند قدمیم ایستاده بود خیره شدم.
_ تو بهم دروغ گفتی..
یه قدم اومد جلو و گفت: نه... من فقط یه سری چیزارو بهت نگفتم.
_ اینم همونه...
هاوارد: ببین کارلا...من نمیخوام تو این مدت که اینجایی کار دستم بدی.
پس بهم اعتماد کن و زیادم کنجکاوی نکن.
عین خودش یه قدم جلو رفتم و دیگه تقریبا روبه روش بودم..
به چشماش خیره شدم و گفتم: من ادمت نیستم که بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم.
نفس عمیق کشید و گفت: فعلا که اینجایی..
و اینجا هم خونه منه... و قانون داره.
_ اهان.. و قانونش اینه به تو اعتماد کنم؟
نگاهش بین چشمام در گردش بود... بعد کمی مکث گفت: قانونش اینه... جاهایی که ممنوع برات نری...
مثل ضلع غربی...
مثل رفتن رو اعصاب من.
با صدای شکستن چیزی چشمام رو بستم و عقب رفتم.
به مایا که با چشمایی گرد شده نگاهمون میکرد خیره شدم... نگاهم چرخید و به کاسه شکسته روی زمین که محتویاتش رو زمین ریخته بود نگاه کردم و گفتم: خوبی؟؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد و درحالی که عقب عقب میرفت گفت: ببخشید مزاحمتون شدم..!
_ چی؟
romangram.com | @romangraam