#هاید
#هاید_پارت_68




هاوارد سرش رو از دستش جدا کرد و گفت: تونستی برو.

ولی بگم من جلوی بلی رو نمی‌گیرم تا تیکه پارت نکنه.



رایکا دوباره نشست و گفت: راستش ... چه کاریه.

دیدنش چیو میخواد عوض کنه.... حالا بعدا میبینمش..

هاوارد با ابروهایی بالارفته نگاش کرد که ادامه داد: حالا که فکر میکنم اصلا نمیخوام ببینمش.

خندم گرفته بود از حالت چهرش که سعی میکرد ترسش و بروز نده.

رو به پیتر پرسیدم: خب... همین رو میخواستید بگید؟



پیتر: اره... نه راستش یه چیز دیگه هم هست.



منتظر بهش چشم دوختم ... دستاش رو تو هم قفل کرده بود و بهشون خیره شده بود.



هاوارد: ما انگشترت رو لازم داریم.



_ انگشترم؟

اون که دست لاریسا...



پیتر: باید هر جور شده پسش بگیریم..

دستم رو گذاشتم رو سرم و برای چند ثانیه چشمام رو بستم و همزمان با باز کردنش گفتم: من نمیفهممم... اولش میفرستیم که برات کتاب بیارم.

الانم انگشترر؟

اصلا چرا از همون اول نگفتی که یه سایه تو خونت داری؟



هاوارد: تو اون کتاب راجب اینکه سایه هارو به شکل اصلیشون برگردونیم نوشته شده.



_ خب این چه ربط...



پرید وسط حرفم و گفت: ربطش اینه که یکی از چیزایی که لازم داریم برای از بین برددن سایه ها انگشتراتونه.

برای رایکا پیش منه.

ولی برای تو.... دست لاریسا.



با فک منقبض شدم گفتم: جرعت داری دوباره حرفم رو قطع کن تا این مجسمه رو تو سرت خورد کنم.

مجسمه بزرگ که شبیه یه جور بت بود رو برداشتم و بهش نگاه کردم.



هاوارد: چیکار میکنی؟



_ میخوام ببینم ارزشش رو داره یا نه.



پیتر مجسمه رو ازم گرفت و گفت: تمومش کنید.


romangram.com | @romangraam