#هاید
#هاید_پارت_67



رایکا: چیه ... میبینم که کنجکاو شدی



_ اره... چون منو فرستاد بین سایه ها تا براش کتااب بیارم.

باید بدونم اون تو چی هست.



نگاهش رو ازم گرفت و گفت: نمیدونم چی هست اون تو ... ولی وقتی پیتر در سالن رو باز کرد کلمه هاید برای چند ثانیه روشن شد و با بستن در دوباره خاموش شد.



_ چییی؟

این چه معنی میتونه داشته باشه؟



شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: باید بریم اون تو تا بفهمیم.



با باز شدن در همزمان جفتمون برگشتیم و به مایا نگاه کردیم.

خم شد داخل اتاق و گفت: بیاید پیتر کارتون داره.



رایکا: متاسفم ... من تا پازلم رو تموم نکنم هیچ جا نمیام.



بلند شدم و گفتم: رایکا... پاشو بعدا تمومش میکنی.



نگام کرد که با چشم و ابرو اشاره کردم که بیاد... کلافه پوفی کشید و از جاش بلند شد و پشت سرمون از اتاق خارج شد.

با مایا هم قدم شدم و گفتم: راجب چی میخواد حزف بزنه؟



ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: نمیدونم... فقط گفت جمع شیم.



پایین پله ها که رسیدیم به هاوارد که روی مبل با همون ژست همیشگیش نشسته بود نگاه کردم و رفتم سمتشون.

کنار پیتر نشستم و گفتم: جریان چیه؟

چیشده؟



یه نگاه گذری به هاوارد انداخت و گفت: راستش... ما.

چه جوری بگم... م..ما



هاوارد: من یه سایه رو گیر انداختم.

تو این خونه اس. .. تو ضلع غربی، برای همین هم ممنوعه رفتن به اونجا.



پیتر برای چند ثانیه به هاوارد خیره شد و گفت: ا...اره.

نگاهم هی بین پیتر و هاوارد در گردش بود... به رایکا که بینشون نشسته بود نگاه کردم.

اونم مثل من انگار حس کرده بود که چیزیو دارن مخفی میکنن.



رایکا با چشمای ریز شده گفت: خب پس ... حالا دیگه ممنوع نیست.

از جاش بلند شد و ادامه داد: میخوام اون سایه رو ببینم.

romangram.com | @romangraam