#هاید
#هاید_پارت_66




رایکا: دیدیی کم اوردی.



خندیدم و گفتم: باشه بابا حق با تو... واقعا کسل کننده و حوصله سر بره.



بلاخره سرش رو بلند کرد و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ولی حرفی نزد.

کلافه تیکه هایی که تو دستم نگه داشته بودم و دنبال جای اصلیشون بودم انداختم زمین و گفتم: اووف.. سر درد گرفتم.

خودت بچینشون.



رایکا: از اولم میدونستم این کاره نیستی ...

پاشو برو کنار.



هولم داد کنار و نشست رو بالشم و گفت: نگاه کن... اخه چمن وسط تنه درخت چیکار میکنه؟؟

چرا گوزنه رو سر و ته چیدی؟؟؟



از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت تخت و روش نشستم و گفتم: بریم ضلع غربی؟



رایکا: باش...

بعد کمی مکث داد زد: چیی؟؟؟!

معلومه که ارهه... کی ؟؟ الان بریم؟



خندیدم و گفتم: شوخی کردم بابا.... میخواستم ببینم پازلت چقدر برات مهمه

.

چپ چپ نگام کرد و گفت: گمشو.. من این حرفا حالیم نیست‌.

گفتی بریم... پس میریم.



_ میریم ولی بعد از حرف زدن با پیتر.



دوباره مشغول چیدن شد و گفت: من دیروز رفتم.



متعجب بهش چشم دوختم: خبب؟



رایکا: چیز خاصی نبود... دقیقا مثل همین سمت فقط یه سالن دیگه هم هست که تمام درهایی که بهش راه داره مهر و موم شده



_ پس هرچی که هست داخل اون سالن...



نگام کرد و گفت: پیتر جلو یکی درها وقتی داشتم بازش میکردم مچم رو گرفت.

ولی پیچوندمش... انقدر حرف زدم که حتی یادش رفت بپرسه چیکار میکردی.



_ پس نتونستی بری داخلش.


romangram.com | @romangraam