#هاید
#هاید_پارت_65
وقت نبود وگرنه همش رو برات میاور..
با بغل کردنم حرفم رو خوردم و لبخند زدم...
کنار گوشم گفت: مررسی... واقعا نمیدونی چقدر نیاز داشتم به چیدنشون.
ازم جدا شد و ادامه داد: حالا گمشو بیرون.. میخوام تا شب تمومش کنم.
خندیدم و گفتم: غلط کردی... این همه راه اوردمش.. باهم میسازیمش.
جعبه رو باز کرد و تمام تیکه های ریز پازل ریخت رو زمین.
بالشش رو از رو تخت برداشت و گذاشت رو زمین و نشست روش و گفت: تو اسمونش رو بچین... من زمینش.
عین خودش یه بالش برداشتم و روبه روش نشستم و گفتم: زرنگی ... چرا قسمت سختش رو میدی به من؟
رایکا: کجاش سخته... همش یه رنگه دیگه.
_ دقیقا چون یه رنگه سخته... بعدشم مگه تو عشق آبی نیستی؟
اسمونش با تو.
رایکا: باشه بابا... حالا میبینیم کدوم قسمت سخت تر بود.
_ میبینیم.
حسابی غرق چیدن پازل شده بود و حتی نگاهش رو از تیکه های دیگه برنمیداشت.
تند تند نگاهشون میکرد و کنار هم میچید.
با اینکه بیشتر از صد بار این پازل رو چیده ... ولی هر بار موقع چیدنش انگار یه پازل جدیده و برای اولین باره که میخواد درستش کنه.
رایکا: جای اینکه به من زل بزنی قسمت خودت رو کامل کن.
نگاهم رو ازش برداشتم و یه تیکه از پازل ر به دست گرفتم: قبول نیست... تو همه رو از حفظی.. جاشون رو بلدی.
من اولین بارمه.
بدون اینکه نگام کنه یه تیکه دیگه رو برداشت: دیدی .. اون قسمت سخت تره...
_ نخیرم... من همچین حرفی نزدم.
فقط گفتم اولین بارمه.
رایکا: ولی من یه چیز دیگه شنیدم..
_ اونوقت چی شنیدی؟
رایکا: اینکه کم اوردی و ازم کمک میخوای برای کامل کردنش.
تیکه تو دستم رو گذاشتم سر جاش و گفتم: تو اول برای خودت رو کامل کن... حالا بعدا به منم کمک میکنی.
romangram.com | @romangraam