#هاید
#هاید_پارت_61
_ همون مگه اینکه خودت از خودت تعریف کنی.
بهم چشمک زد و گفت: مایا هم تعریف میکنه.
خندیدم و گفتم: نگاش کن ... چه خوشش هم اومده.
هاوارد کتاب رو گرفت سمت پیتر و گفت: اینم کتاب... خودشه؟
پیتر یه دستی روی جلد کتاب کشید و گفت: اره ...
با تموم شدن حرفش راه افتاد سمت سالن و ماهم پشت سرش رفتیم.
وارد سالن شدیم و پیتر و هاوارد رفتن سمت ضلع غربی و ماهم تو سالن کنارهم نشستیم.
مایا: شما میدونید اونجا چی هست؟
رایکا: اگه کارلا پایه بود ... میفهمیدم... ولی نه خودش میره نه میزاره من برم.
مایا: هاوارد با اینکه من خواهرشم هم اجازه نمیده اونجا برم.
_ امروز هر طور شده میفهمم.. وقتی با کتاب رفتن اونجا.
یعنی هرچی هست به ما و نیرومون مربوطه.
رایکا: ایولل... خب کی بریم؟
چپ چپ نگاش کردم و گقتم: جایی نمیریم... راجبش از پیتر سوال میکنیم.
چشماش رو تو حدقه چرخوند و حرفی نزد.
مایا: سفرتون چطور بود؟
به چشمای مشکیش چشم دوختم و گفتم: افتضاح..
داداشت خیلی رو اعصاب و مودیه..
خندید و گفت: چراا؟؟
_ یهو بی دلیل میخنده .... بعد جدی میشه.
اصلا نمیتونم بفهممش...
هر بار که میگم دیگه شناختمش یه حرکتی ازش میبینم که برام تازگی داره.
مایا: به نظرت الان چطور ادمیه؟
لبام رو تر کردم و گفتم: اولش فکر میکردم خیلی عنقه، بعد یهو جنتلمن شد...
romangram.com | @romangraam