#هاید
#هاید_پارت_60
ازش جدا شدم و بی توجه به هاوارد که کنار در بود از کنارش رد شدم و دویدم تو حیاط.
با شنیدن صدای رایکا اروم شدم و از دور بهش نگاه کردم...
کنار پیتر وایساده بود و داشتن حرف میزدن.
انگار یه خاطره یا یه داستان خنده دار تعریف میکرد که پیتر از خنده روده بر شده بود.
با لبخند دویدم سمتش که با دیدن من اونم شروع کرد به دویدن.. ولی نه به سمت من به سمت مخالف.
وایسادم و متعجب به حرکتش نگاه کردم.
پشت پیتر وایساد و گفت: یا خدا... اروم دختر چته؟
_ تو چته... چرا فرار میکنی؟
رایکا: با اون قیافه داغون و لهت معلوم نی از کجا پیدات شد یهو.. بعد خیز برمیداری سمتم ... میخوایی فرار نکنم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: خاک تو سر بی لیاقتت کنن... میخواستم بغلت کنم.
رایکا: دستت درد نکنه... تو اول برو حموم ابو بغل کن.
تا من فکرامو بکنم.
_ گمشو... راجب چی میخوای فکر کنی؟
رایکا: اینکه اجازه بدم بغلم کنی یا نه.
_ به خدا که لیاقت نداری...
پیتر : بسه دیگه ... بزار دختره از راه برسه بعد اذیتش کن.
نمیبینی مگه دلش تنگ شده.
_ کی من... عمرا دیگ دلم برای این تنگ بشه.
رایکا: این به درخت میگن... اسم من رایکاس
چشم قشنگ هم میتونی صدام کنی.
هاوارد: میبینم که لقب منو دزدیدی....
رایکا: ای بخشکی شانس... اینو چرا با خودت اوردی.
میدادی اونجا سایه ها ببرنش.
رو به پیتر گفتم: کی به این دوتا گفته چشماشون قشنگه؟؟
رایکا: خودم... هر روز و هر ثانیه به خودم نگاه میکنم و قربون صدقه چشمای قشنگم میرم.
romangram.com | @romangraam