#هاید
#هاید_پارت_59
لبخند زد و گفت: بستگی داره اطرافیانم کیا باشن...
و الان داریم راجب پدرم حرف میزنیم.
غیر مستقیم گفت که وقتش رو برای ادمای بی ارزش نمیزاره...
فکر کنم دومین کاری که بعد از خلاصی از دست لاریسا میخوام انجام بدم رو هم پیدا کردم.
اتیش زدن هاوارد... اخ وایسم و سوختنش رو تماشا کنم... وقتی که اون موهای خوش حالتش داره میسوزه یا وقتی که با اون هیکل بی نقصش تلاش میکنه تا اتیش رو خاموش کنه...
یا اون چشمایی دریاییش که ترس و وحشت توش موج میزنن..
با صدای قهقه هاوارد از فکر بیرون اومدم و با چشمای گرد شده نگاش کردم.
لبش رو به دندون گرفت تا خندش رو کنترل کنه.
_ به چی میخندی؟
نگاهم کرد و با همون لبخند رو لبش گفت: هیچی...
به اینه ماشین نگاهی انداخت و با دستش به موهاش حالت داد و دوباره شروع کرد به خندیدن..
زیر لب گفتم: اینم معلوم نیست چشه... اخر یه چیزیش میشه.
کل مسیر فکرم پیش رایکا بود و هر از گاهی هم دو سه بار چرت زدم.
هاوارد از رانندگی خسته شده بود... ولی بازم ادامه میداد.
میدونست نمیتونم تو این وضعیت صبر کنم تا کمی استراحت کنه.
بالاخره به فرودگاه رسیدیم.
حالا دیگ اونم میتونست استراحت کنه.
منتظر نشستیم تا وقت پروازمون برسه.
به کتاب تو دستم خیره شدم... امیدوارم دیر نرسم.
با صدایی هاوارد بلند شدم و سوار هواپیما شدیم
*****
بالاخره رسیدیم.
با توقف ماشین بیرون رفتم و دویدم سمت خونه...
تو سالن وایسادم و به اطراف نگاه کردم .. مایا اومد سمتم و گفت: سلاممم.. چه زود برگشتید.
چیزی شده؟
بی توجه به حرفاش دویدم سمت پله ها و صدای مایا رو میشنیدم که اسمم رو صدا میکرد.
بدون در زدن وارد اتاق رایکا شدم،
خالی بود...
عقب عقب بیرون اومدم و برگشتم تو سالن و رو به مایا پرسیدم: رایکاا... رایکا کجاست؟
مایا: هی اروم باش... پیش پیتر.
نفس عمیق کشیدم و گفتم: خب کجان... باید ببینمش.
مایا: تو حیاط پشتین..
romangram.com | @romangraam