#هاید
#هاید_پارت_6




نگاش کردم و گفتم: هر دفعه؟؟ مگه چند بار کشتیم؟؟؟



با لبخند نگام کرد و بعد حالت فکر کردن گرفت و گفت: با اینبار.. میشه شش دفعه،اره آره شش دفعه..



نگاه خیره و متعجبم رو ازش گرفتم و گفتم: باهم .. مشکلی داریم؟

خندید و گفت: نه .. البته نمیدونم .. شاید .

برگشت سمتم و ادامه داد: فکر کنم دوتامونم مشکل عقلی داریم.



وایساد و برگشت سمتم و گفت: به چشمای کسی خیره نشو..

تا جایی که میتونی سرت رو بلند نکن.

کسی نباید چشمات رو ببینه.



سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم..

وارد یه جاده خلوت شدیم و به سمت راست حرکت کردیم.

برعکس چیزی که گفت ... سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم...

خیلی خلوت بود و هر از گاهی یه ماشین رد میشد.

بعد از چند دقیقه وارد یه راه اصلی شدیم و اینجا با جای قبلی خیلی فرق داشت.. شلوغ تر بود و پر از ادم.

متعجب به اطراف نگاه میکردم.. انگار اولین بار بود که اینجارو میدیدم .

رایکا برگشت سمتم و گفت: چیکار میکنی .. خوبه گفتم نزار کسی چشمات رو ببینه!



دستم رو گذاشتم رو سرم و گفتم: اوه ... ببخشید.

دستش رو انداخت دور شونه هام و منو کشوند سمت خودش و از خیابون رد شد..

میتونستم صدای جلز و ولز کردن دستاش رو روی تنم بشنوم.



برگشتم سمتش و گفتم: تو خوبی؟



سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و حرفی نزد.

همونطور که نگاش میکردم وارد یه کوچه باریک شد و جلو یه در قدیمی وایساد و شروع کرد به در زدن.

بعد از چند ثانیه در باز شد ولی کسی جلوی در نبود.

اول من و پشت سرم رایکا وارد شد و رفتیم داخل.

برعکس ظاهرِ بیرونش، داخلش خیلی شیک و تمیز بود...

با صدای شخصی که از پشت سرم می اومد نگاهم رو از وسایل داخل خونه گرفتم و برگشتم .

پیتر: سلام بچه ها... مگه قرار نبود از خونه بیر..



با دیدن من حرفش رو کامل نکرد و متعجب نگام کرد..

اومد سمتم و دستاش رو اورد جلوی صورتم و به چشمام نگاه کرد.

نمیشناختمش فقط میدونستم چاره ای جز این نداشتم که بهش اعتماد کنم تا خوب شم.



رایکا یه قدم اومد جلو و گفت: از وقتی که به هوش اومده چشماش قرمزه و تغییری هم نمیکنه..


romangram.com | @romangraam