#هاید
#هاید_پارت_5
خندید سرش رو انداخت پایین و یه چیزی زیر لب گفت و بعد دوباره به شعله روی دیوار اشاره کرد و گفت: منتظر تواما..
رفتم سمت دیوار و به شعله های نقاشی شده روی دیوار خیره شدم..
دستم رو آروم اوردم بالا و گذاشتم روش..
با برخورد دستم با طرح روی دیوار ...
برعکس قسمت رایکا رنگش نارنجی شد و از لا به لای انگشتام اتیش میزد بیرون..
رنگ نارنجی و با چشمام دنبال کردم و با برخوردش به رنگ ابی دیوار ناپدید شد .
رایکا رفت بیرون و گفت: بیا.. و سعی کن به چیزی دست نزنی.
پام رو اروم روی چمن گذاشتم و رفتم بیرون.. کمی جلوتر برگشتم و به عقب نگاه کردم ..
هیچ اثری از خونه نبود.. همه جا درخت و چمن و بوته های کوچیک و بزرگ بود.
متعجب پرسیدم: پس .. خونه کجاست؟
برگشت سمتم و گفت: همونجاس .. جایی نرفته .
فقط ما نمیبینیمش.. در اصل هیچکس نمیبینتش.
پدر خودش اینطوری طراحیش کرده... برای محافظ از ما.
به درخت سمت چپت نگاه کن.
با حرفش برگشتم و به طرح حک شده روی درخت نگاه کردم.
دقیقا همون طرحی بود که روی دیواره داخل خونه بود.
رایکا: برای رفتن داخل .. عین قبل فقط کافیه دستامون رو روی درخت بزاریم تا بتونیم وارد بشیم..
سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم: فقط میخوام از خواب بیدار شم.
برگشتم سمت رایکا و باهم به سمت جلو میرفتیم..
من نمیدونستم مقصد کجاست ولی انگار رایکا خیلی خوب بلد بود که از کجا بره..
_ چرا تو جنگلیم؟
رایکا: چون ... بقیه نباید بدونن که ما خاصیم.
برای همین از اونا دوریم.
_ اگه بدونن چی میشه؟
نگام کرد و گفت: میکشنت.
_ خب تو هم منو کشتی.
وایساد و رو بهم گفت: خب... اره .. ولی این با اون فرق میکنه.
دوباره حرکت کرد و گفت: اوه .. متنفرم از اینکه هر دفعه باید همه اینارو برات توضیح بدم.
romangram.com | @romangraam