#هاید
#هاید_پارت_56
دستش رو از رو دهنم برداشت و رفت سمت قفسه کیک ها و چند تاشو برداشت و گفت: اصلا اونا کمه... اینارو هم میخریم.
بعد از حساب کردن خریدا از مغازه بیرون اومدیم و رفتیم سمت ماشین.
سوار شدیم و حرکت کردیم.
کل مسیر فقط غر میزدم و خوراکی میخورم...
با رسیدنمون از ماشین پیاده شدم و به دستم نگاه کردم.
کلمه هاید ظاهر شد ولی نمی درخشید.... این یعنی اینجا امنه.
رفتم سمت هاوارد و گفتم: بیا باید زود تر کتاب رو برداریم و برگردیم.
راه افتادم و هاوارد هم پشت سرم اومد.
با دیدن خونه روبه روم... خشکم زد.
این خونه فقط توسط من و رایکا باز میشد... ولی الان باز بود و وسایلای داخلش بهم ریخته بود.
دویدم و وارد خونه شدم... همه چیز شکسته بود و کثیف شده بود، چند وقته که اینجا اینجوریه؟
چشم از سالن برداشتم و دویدم سمت کتاب ها.
هاوارد اومد داخل خونه و عین من یکی یکی کتابارو برداشت و به جلد روشون نگاه میکرد .
با درخشش هاید روی دستم گفتم: عجله کن... باید از اینجا بریم.
تند تند کتاب ها رو نگاه میکرد و هر کدوم رو یه طرف پرت میکرد.
دویدم سمت اتاق خواب ها وسایل رایکارو گشتم...
اون بیشتر از من این کتاب هارو میخوند... شاید اون رو یه جایی همینجا ها گذاشته باشه.
از رو زمین بلند شدم و کلافه هوفی کشیدم و کشو رو بستم.
هاوارد بین چهار چوب در ظاهر شد و گفت: پیداش کردی؟؟
_ نه... اینجا نیست.
مطمئنم دیده بودمش... خودم گذاشتم پیش بقیه کتاب ها.
چطور میتونه نباشه.
با یاداوری کتاب های زیر میز.. هاوارد رو کنار زدم و دویدم تو سالن.
میز رایکارو بلند کردم و کتاب هایی که زیر پاش گذاشته بود تا لق نزنه رو برداشتم.
سه تا کتاب بود... با دیدن جلد قهوه ای رنگ و طرح دایره ای شکل روی کتاب لبخند زدم و برگشتم سمت هاوارد و گفتم: پیداش کردممم.. خودشه.
هاوارد: مطمئنی ؟
_ ارهه... بزن بریم.
از خونه بیرون رفت، با دیدن جعبه پازل ها روی میز.... برگشتم و برش داشتم.
تفریح همیشگی رایکا چیدن پازل بود.
کلی پازل داشت ... یکی از جعبه هارو برداشتم و با بلند کردم سرم با عکسایی روی دیوار برخوردم .
همون عکسای دونفرمون... جلو تر رفتم و بهشون نگاه کردم...
تو تمام عکس ها چهره رایکا با خون ضربدر خورده بود.
زیر لب زمزمه کردم: رایکا..
هاوارد : چیشده؟
romangram.com | @romangraam