#هاید
#هاید_پارت_53
کمر بندم رو باز کردم و از پنجره بیرون رو تماشا کردم.
آدما کنار هم راه میرفتن... بعضیا چند نفری.. بعضیا تک و تنها.
هر کدوم داستان مربوط به خودشون رو دارن.
کاش منم یه ادم عادی با یه زندگی عادی بودم... میتونستم تو مدرسه با رفیقام وقت بگذرونم و راجب پسرا حرف بزنم.
میتونستم عاشق شم.... یا حتی پیر بشم.
ولی الان... تنها کاری که میکنم قایم شدن... خدارو شکر که رایکارو دارم.
اگه اونم نبود واقعا نمیتونستم تنها این زندگیمو ادامه بدم.
هاوارد: بهتره دیگه اون شیشه رو بکشی بالا.
_ باشه... یکم دیگه.
با بالا اومدن شیشه سریع دستم رو برداشتم و برگشتم سمتش و گفتم: کم مونده بود دستم بمونه لای شیشه.
هاوارد: فعلا که نمونده.
_ ولی ممکن بود بمونه.
نگام کرد و دوباره تکرار کرد: خب... فعلا که نمونده.
کلافه به صندلیم تکیه دادم و تو دلم گفتم: خود خواه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام و بستم.
با تکون خوردنم چشمام رو باز کردم و چشمای ابی هاوارد رو دیدم... دستام رو روی چشمام کشیدم و دوباره بهش نگاه کردم و گفتم: رسیدیم؟
یه قدم رفت عقب و گفت: نه... خوردیم به شب.
منم خستم ... و عمرا ماشینم رو دست تو نمیدم.. پس یکم استراحت میکنیم بعد دوباره راه میفتیم.
انقدر خوابم میومد که حتی حوصله جواب دادن بهش رو هم نداشتم... پیاده شدم و درحالی که خمیازه میکشیدم، پشت سرش راه افتادم.
در یکی از اتاق هارو باز کرد و اشاره کرد که برم داخل.
وارد اتاق شدم و برگشتم تا در رو ببندم که محکم خوردم به هاوارد.
یه قدم عقب رفتم و گفتم: تو..کجا؟!
در اتاق رو بست و گفت: یه اتاق بیشتر نبود...
رفت سمت کاناپه و گفت: اگه ناراحتی میتونی تو ماشین بمونی.
چشمام رو بستم و گفتم: خدایا خودت صبر بده.
رفتم سمت تخت و بی توجه به هاوارد خوابیدم؛ با اینکه کلی خوابیده بودم ولی بازم تا سرم رفت رو بالش خوابم برد.
صبح با تابش نور مستقیم افتاب رو صورتم.. چشمام رو باز کردم و سرم رو کشیدم عقب.
چشمام رو مالیدم و رو تخت نشستم... هاوارد روی مبل خوابیده بود و کتش رو انداخته بود روش.
romangram.com | @romangraam