#هاید
#هاید_پارت_51

پیتر: هروقت برگشتیم بهت میگم.



هاوارد کنارم وایساد و گفت: من با کارلا میرم.. شما همینجا بمونید و استراحت کنید.



پیتر: اخه... شما که نمیدونید اون کتاب چه شکلیه.



هاوارد: خب بهمون میگی.

تو بگو جلدش چه شکلیه و چه رنگیه... بقیش رو ما حل میکنیم.



دستای پیتر رو گرفتم و گفتم: عمو ..‌ نگران ما نباش.

برات پیداش میکنیم.



بهم لبخند زد و گفت: یادته کتابی که بهت دادم و گفتم که پیش تو جاش امن تره.



به دستاش نگاه کردم و گفتم: ارهه.. یادمه.

میدونم کجاست.



رایکا کنار پیتر وایساد و گفت: چی کجاست؟



پیتر: کارلا و هاوارد میخوان برگردن شیکاگو.



نگام کرد و گفت: چی؟

چرا؟



_ پیتر یه کتاب لازم داره.... میرم دنبال اون.



رایکا: پس منم باهاتون میام...



پیتر دستام رو ول کرد و گذاشت رو شونه رایکا و گفت: نه... تو پیش خودم میمونی.



هاوارد با لبخند رو به رایکا گفت: اخیشش... یه روز بدون دیدن تو و شنیدن صدای تو... دلم برای آرامشم تنگ شده.



رایکا چپ چپ نگاش کرد گفت: یه روز بدون من؟!

باید مزخرف ترین روز عمرت بوده باشه.



هاوارد به ساعتش نگاه کرد و گفت: بهتره الان حرکت کنیم، پروازمون دیر میشه.

بهم نگاه کرد و ادامه داد: تو ماشین منتظرتم.

منتظر حرفم نموند و رفت سمت در...



رفتم سمت رایکا و بغلش کردم و گفتم: ول کن اونو... برای من که قراره مزخرف ترین روز باشه.

ازش جدا شدم و ادامه دادم: چون قراره جای تو اون عنق رو تحمل کنم.

romangram.com | @romangraam