#هاید
#هاید_پارت_43

سریع پریدم پایین و رفتم سمت رایکا.

صداش زدم، با شنیدن صدام چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد.

بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا پیاده شه.

به سختی بردمش داخل سالن و روی اولین مبلی که دیدم نشوندمش.

مایا از اشپز خونه با یه ظرف توی دستاش بیرون اومد و دوید سمتمون.



کنار رایکا زانو زد و گفت: لباسش رو درار..



پلیورش رو در اوردم و به بدنش نگاه کردم... یه زخم نسبتا بزرگ هم روی شونش داشت.

مایا محلول داخل کاسه رو روی زخمش مالید و گفت: امید وارم به قلبش نرسیده باشه.

بلند شد و ادامه داد: یه مدت بیهوش میمونه... اگه بهوش بیاد نشونه خوبیه..

ولی اگه بیدار نشه.‌‌‌‌.. کاری از دستم بر نمیاد.



دستمو روی چشمام کشیدم و گفتم: ممنون.. تو به پیتر یه سر بزن..

رایکا با من.



ازم جدا شد و دوید سمت پله ها.

بلندش کردم و روی مبل کناریش خوابوندمش.

کنارش روی زمین نشستم و دستاش رو گرفتم... نمیتونستم تصور کنم که رایکارو هم از دست بدم.

اون تنها خانوادمه، تنها کسی که برام مونده...

اخه نمیفهمم چطور میتونه حالش بد شده باشه..!

قبلا هم توسط سایه ها زخمی شدیم... ولی بدون دارو زخممون خوب شده‌.



هاوارد : حالش چطوره؟



برگشتم سمت صدا و به هاوارد نگاه کردم و گفتم: نمیدونم...

پیتر بهوش اومده؟؟

باید باهاش حرف بزنم.



نگاهش رو از رایکا گرفت و به چشمام دوخت و گفت: اره.. اولین اتاق توی طبقه دوم..



از رو زمین بلند شدم و گفتم: میشه چند دقیقه پیشش باشی.



هاوارد: اره... حواسم بهش هست.



چشم ازش برداشتم و دویدم سمت پله ها، بالا رفتم و در اولین اتاق رو باز کردم و با دیدن پیتر در رو بستم و کنارش رو تخت نشستم و گفتم: بهتری؟



پیتر: اره ... رایکا چطوره؟؟

مایا گفت که زخمی شده..!



_ نمیدونم حالش چطوره .‌‌... ولی اصلا خوب به نظر نمیرسه.

romangram.com | @romangraam