#هاید
#هاید_پارت_42
مایا: به خاطر پخش شدن عفونت تو بدنش.
دیر تر دارو بهش رسیده ... زمان میبره تا خوب شه.
مکث کرد و ادامه داد: رایکا هم باید زود تر از دارو استفاده کنه... وگرنه حالش بد تر از پدرم میشه.
برگشتم و به رایکا نگاه کردم.. خسته به نظر میومد.. هيچوقت انقدر ساکت و اروم نمینشست .
صورتش عرق کرده بود و از پیشونیش اب میچکید.
تاحالا ندیده بودم عرق کنه.
دستم رو دراز کردم و به شونش زدم .. برگشت و با چشمای خمار ابیش نگام کرد.
داد زدم: خووبی؟؟
لبخند زد و دستش رو به نشونه تایید بالا اورد.
مایا: دروغ میگه...
از درد داره میمیره.
برگشت سمت مایا و نگاش کردم: زخم اون تازس چرا انقدر زود واکنش نشون داد؟
مایا: به خاطر بزرگ بودن زخمش و نزدیک بودن به قلبش...
اگه به قلبش برسه...
اگه به قلبش برسه میمیره.
با حرفش برای چند ثانیه نفس کشیدن یادم رفت... دوباره برگشتم سمت رایکا و هاوارد خیز برداشتم سمت هاوارد و یقه کتش رو گرفتم و کشیدم: زودتررر بروو... باید همین الان برسیمم...
هلی کوپتر تکون های بدی میخورد.
هاوارد: اگه ولم نکنی... کلا نمیرسیم .
سریع یقش رو ول کردم و به رایکا نگاه کردم... چشماش بسته بود.
تو ذهنم اتفاقات چند روز هفته پیش رو میدیدم که با رایکا تو خونه داشتیم بازی میکردیم..
روزی که تو وان خفم کرد.
سرم رو تند تند تکون دادم و چند بار پشت هم پلک زدم.
چم شده؟!
چرا باید یهو این خاطره تو ذهنم پلی شه..!
به صندلیم تکیه دادم... یه خاطره دیگه.. برای وقتی بود که پدر زنده بود.
اومد خونه و با دیدن وضعیت داغون خونه کلی عصبی شد و گفت: ۱۱۹ سال سن دارید... کی میخواید بزرگ شید؟
سرم رو بین دستام گرفتم و به موهام چنگ زدم... لعنتیی... چرا نمیتونم ذهنم رو کنترل کنم...
چرا افکارم خود به خود عوض میشن.
با قطع شدن صدای رو مخ پره های هلی کوپتر سرم رو بلند کردم..
هاوارد پیتر رو از رو صندلی بلند کرد و رفت سمت خونه..
romangram.com | @romangraam