#هاید
#هاید_پارت_40


انگار میخواست مطمئن شه که حرارت بدنم رو حالت عادیشه.

دستش رو از رو صورتم برداشت و بغلم کرد.. عین خودش در اغوش گرفتمش و زمزمه کردم: متاسفم ..



ازم فاصله گرفت و گفت: بزار اتیشی که راه انداختی رو خاموش کنم.. تا کل جنگل نسوخته.



ب کمک نیروش اتیش رو خاموش کرد.

بی جون تر از قبل بهم خیره شد و پرسید: مایا کجاست؟ پیتر؟

همه حالشون خوبه؟؟



با یاد اوری اونها کنار درخت گفتم: دنبالم بیا..



دویدیم سمتی که رهاشون کرده بودم و با دیدنشون کنار درخت نفسم رو با خیال راحت بیرون دادم و سر جام وایسادم مایا با دیدنمون از پیتر فاصله گرفت و محکم رایکا رو بغل کرد و گفت: اگه می مردی ... میکشتمت.



رایکا با لبخند ملیح ازش جدا شد و گفت: چیشد.. تو که میخواستی منو تو تورت بندازی‌‌.

الان نگران حالمی!



مایا چپ چپ نگاش کرد و گفت: اون قرارمون سر جاشه.. ولی این داستان هم فرق داره.



رفتم سمت پیتر و دستاش رو گرفتم و گفتم: حرفاتون رو نگه دارید برای بعد..فعلا باید از ایجا دور شیم.



همراه پیتر راه افتادم و رایکا هم به مایا کمک کرد.



رایکا: الان مقصد کجاست؟

صداش رو از پشت سرم میشنیدم ولی چهرش رو نمیدیدم..



_ نمیدونم.. همینجوری دارم میرم ببینم به کجا میرسم.



مایا: بهتره بریم جایی که هاوارد فرود اومده بود... شاید برگرده.

اینجوری هاواردم گم نمیکنیم.



وایسادم و به سمت جایی که مایا گفت مسیرم رو تغییر دادم.

کنار یه درخت وایسادیم ... یکی از یکی خسته تر و داغون رو زمین نشستیم.

به صورت مایا نگاه کردم... یه مایع سیاه رنگ از زخم صورتش بیرون میزد.

به رایکا نگاه کردم... اونم مثل من داشت به زخم مایا نگاه میکرد.



رایکا: صورتت..



مایا برگشت سمت رایکا و دستش رو گذاشت رو زخمش و بعد به دستش نگاه کرد.

با دیدن مایع سیاه روی دستش.

از داخل کیف تیر هاش چند تا گیاه در اورد و برگ هاش رو به دندون کشید...


romangram.com | @romangraam