#هاید
#هاید_پارت_39
باید زودتر تصمیم میگرفتم.
یه طرف برادرم بود... طرف دیگه شخصی که مثل پدرم بود.
چشمام رو بستم و لبم رو به دندون گرفتم
مایا: کارلا.. عجله کن، وقت نداریم.
چشمام رو باز کردم و رفتم سمت پیتر و کمکش کردم تا بلند شه سنگینیش رو انداخت روم و شروع به حرکت کردیم..
مایا جلو تر میرفت و من همراه پیتر پشت سرش.
برام مهم نبود که کجا میره و انتهای این راه کجاست.. فقط میخواستم زودتر برسیم تا برگردم پیش رایکا.
با دیدن نور سرعتم رو بیشتر کردم و از غار زدیم بیرون.
پیتر رو بردم سمت یه درخت و کمکش کردم تا بشینه..
به مایا نگاه کردم و گفتم: از اینجا به بعدش با خودت.... باید برم پیش رایکا.
مایا: سالم برگردید... دارو به اندازه کافی ندارما..
تو اون حالت لبخند تلخی زدم و ازشون جداشدم.
با تمام سرعت دویدم سمت ابشار و به رایکا که بین تعداد زیادی سایه گیر افتاده بود نگاه کردم ..
کل ابشار یخ بسته بود.. نگاهم رو ازشون گرفتم و خودم رو بهش رسوندم و با دیدن رایکا عصبانیتم بیشتر شد و دستام رو گرفتم سمتشون و تمام قدرتم رو جمع کردم و با شعله های نارنجی رنگم سوختنشون رو تماشا کردم...
به خاطر عصبانیت بیش از حدم از قدرت بیشتری استفاده میکردم و گرمای اتیشم باعث اب شدن یخ ها شده بود و بقیه سایه ها داشتن ازاد میشدن...
ولی دست خودم نبود... نمیتونستم کنترلش کنم.. حتی طبیعت هم با نیروم ادغام شده بود.
انگار از زمین و اسمون هم برای نیروم استفاده میکردم... باد تمام برگ های رو زمین رو به حرکت در اورده بود..
تو یه نقطه وایساده بودم و با حرکت دستم شعله های بیشتری رو به سمتشون پرتاب میکردم.
صدای ضعیف رایکارو میشنیدم که اسمم رو صدا میزد...
با دیدن رنگ آبی و یخی که از طرف رایکا به سمتم نشونه گرفته شده بود.. به سمتش برگشتم و مثل خودش دستم رو به سمتش گرفتم تا نزارم نیزه هایی یخیش بهم برخورد کنه...
یخ های اون در برابر گوی های اتشی من هیچ بود.. با کوچیک ترین برخورد اب میشدن و این باعث خستگی رایکا میشد.
صورتش رو میدیدم.. داشت فریاد میزد... ولی من صدایی نمیشنیدم...
دستش رو به سمت زمین گرفت و انگار میخواست مثل من برای بیشتر شدن قدرتش از نیرویی طبیعت استفاده کنه... با تمام قدرتش دستش رو گرفت سمتم و با برخورد یخ به سرم انگار شوک الکتریکی بهم وارد شد و من رو به خودم اورد.
دستام رو مشت کردم و وایسادم...
به رایکا که رو زانو هاش نشسته بود و سینش به خاطر نفس های سنگینش بالا پایین میشد خیره شدم.
دستم رو گذاشتم جلو دهنم و زمزمه کردم... من .. چیکار کردم؟
خدای من .. دویدم سمتش و خواستم بهش دست بزنم که خودش رو عقب کشید و گفت : تو چت شده... کم مونده بود منم بکشی..
با لکنت گفتم: م..من.. متاسفمم... نمیدونم چم شده بود.
از رو زمین بلند شد و گفت: اطرافت رو نگاه کن.... همه جارو به اتیش کشیدی...
مکث کرد و با ترس بهم زل زد و گفت:اگه ادامه میدادی... خودت هم اتیش میگرفتی..
موهات ... موهات هم رنگ چشمات قرمز شده بود.
به دستام نگاه کردم و گفتم: به خاطر عصبانیت... وقتی بین سایه ها دیدمت... نتونستم خشمم رو کنترل کنم..
متاسفم.
اومد سمتم و دستش رو بالا اورد و با تردید روی صورتم گذاشت ...
romangram.com | @romangraam