#هاید
#هاید_پارت_35
چطور پیداتون کردن؟
پیتر: بعد از رفتن شما... وارد خونه شدن.
قایم شدم، اونا انگشترت رو پیدا کردن و با خودشون بردن...
فکر کردم رفتن ولی هنوز اونجا بودن.
منم گرفتن و با خودشون بردن...
چشماش رو بست و ادامه داد: یادم نیست چجوری سر از اونجا در اوردم.
ولی تو چند ثانیه ... اندازه یه پلک زدن، فهمیدم که تو قصر لاریسام.
ازم سراغ شمارو گرفت.
با کنجکاوی پرسیدم: تو دیدیش؟
باهات حرف زد؟
چشماش و باز کرد و گفت: نه.. ندیدمش، فقط صداش رو میشنیدم... از همه جای قصر میومد.
هر طرف که میچرخیدم صدای اون بود.
بعد کمی مکث ادامه داد: وقتی فهمید... قصد حرف زدن ندارم.
ولم کرد... فکر کرد مستقیم میام پیش شما و اینحوری اون میتونه پیداتون کنه.
ولی من برگشتم خونه... سایه ها خونم رو محاصره کرده بودن.
بهت زنگ زدم ... ولی گوشیت خاموش بود.
برات پیام گذاشتم و اون شب با سایه ها درگیر شدم تا گمم کنن و خودم رو رسوندم اینجا.
ولی اونا بازم پیدام کردن... عذاب وجدان ولم نمیکرد.
از اینکه اون پیام رو برات فرستادم پشیمون بودم، از اینکه شما هم بیایید اینجا و اون پیداتون کنه.
باید می موندم و میمردم... ولی به خاطر ترسم شمارو اینجا نمی کشوندم، از طرفی هم انگشتر تو دستش بود و باید بهتون خبر میدادم.
دستای سردش رو گرفتم و گفتم: این حرف رو نزن.
تقصیر تو نیست... ما سالهاس که خودمون رو مخفی میکنیم.
بالاخره یه جا باید با لاریسا رو به رو شیم.
حالا چه فرقی داره کجا و به چه دلیلی...
بهم لبخند زد و گفت: از تو مطمئنم... و میدونم بی فکر عمل نمیکنی.
نگران رایکام... درسته باهوشه، ولی سربه هواست و میترسم کار دست خودش بده.
خندیدم و گفتم: اتفاقا من اصلا نگران اون نیستم... بیشتر از من از قدرتش اطلاع داره و خیلی چیزا رو بلده.
پیتر: به خاطر کنجکاو بودنشه...دوس داره از همه چی سر در بیاره.
حتی چیزایی که براش خطرناکه.
رایکا: این ته نامردیهه... تو ج رزدی.
با شنیدن صدای رایکا برگشتم و بهش نگاه کردم.
همراه مایا وارد غار شدن و ظرفی که دستشون بود رو گذاشتن کنار بقیه ظرفا.
romangram.com | @romangraam