#هاید
#هاید_پارت_34


با صداش هممون چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردیم.

به دستش تکیه کرد و نشست و ادامه داد: از اینجا دورش کنید...

انگشتر تو کارلا... الان دست لاریساس.

تا وقتی انگشتر رایکا همراه شما باشه ... در امان نیستید.

باید دورش کنید.



رایکا دستش رو برد سمت حلقه ی تو انگشتش و کمی چرخوندش و بعد نگاهش رو دوخت به من و گفت: ولی ... این یادگاری پدرمه.



پیتر دستش رو گذاشت رو دست رایکا و گفت: نگران نباش...دوباره دستت میکنی.



هاوارد رفت سمت رایکا و گفت: بسپارش به من... برات مخفیش میکنم.



رایکا یه نفس عمیق کشید و بعد حلقش رو در اورد و داد به هاوارد .

هاوارد بعد از گرفتن انگشتر از غار خارج شد.

مایا: باید گشنتون باشه.

به وسایلای روی میز اشاره کرد و گفت: یه چیزایی برای خوردن پیدا کردم...



به محتوای روی میز نگاه کردم.. کمی گیاه خوراکی و یه کاسه اب و تو یه طرف هم چند تا حلزون و موجودایی ریز دیگه ای در حال حرکت بودن.

قیافم رو جمع کردم و به رایکا نگاه کردم.

رایکا از من بدتر بود کم مونده بود بالا بیاره... دستش رو مشت شده گرفت جلو دهنش و گفت: نه ممنون...

من تو راه یه چیزایی خوردیم.

با حرفش خندم گرفت... اخه تو آسمون چطور میتونستیم چیزی بخوریم!



مایاهم لبخندی زد و گفت: فردا اول صبح میرم شکار ... امروز به لطف فرود بی موقع شما... شکارم از دستم در رفت.



رایکا: معده من تا صبح دووم نمیاره...

رفت سمت ورودی غار و ادامه داد: خودم یه چیزایی پیدا میکنم.



مایا تیر کمونش رو برداشت و دوید دنبالش و گفت: صبر کن ... منم بیام.

دوباره میوفتی تو تله..‌.



نگاهم رو ازشون گرفتم و به پیتر دوختم، همونطور که نشسته بود چشماش رو بسته بود‌.



کنارش نشستم و گفتم: خیلی درد داری؟



چشماش رو باز کرد و گفت: یکم..‌.



به زخمای روی بدنش نگاه کردم که ادامه داد: چیزی نیست تا فردا خوب میشه.



_ چه اتفاقی افتاد؟


romangram.com | @romangraam