#هاید
#هاید_پارت_33

رایکا: دلت میاد؟

اینجوری نبینش .. احساس میکنم خیلی باحال و پایه اس.. ولی فقط میخواد خودش رو مغرور نشون بده‌‌.



_ هر چی که هست ... آزارم میده.



قدمام رو بلند تر کردم و رسیدم به مایا و به ابشار بزرگ روبه روم نگاه کردم و برگشتم سمت رایکا..

شرط میبندم به زور جلو خودش رو گرفته تا با ابشار اینجا برای خودش سر سره درست نکنه‌.

با لبخند شیطانیش نگام کرد و رفتیم سمتش.. یه راه باریک به پشت ابشار داشت.

پشت سر هم از اونجا عبور کردیم و تقریبا پشت ابشار بودیم‌.

به غاری که جلومون بود نگاه کردم و رو به مایا گفتم: پیتر اینجاست؟



نگام کرد و گفت: فقط دنبالم بیاید..



رفتیم داخل و به اطراف نگاه کردم .. جز تاریکی چیزی نبود. کاش میتونستم از نور آتیشم برای روشن کردن اینجا استفاده کنم.

به سمت نوری که از قسمتی از غار میومد رفتیم... با دیدن پیتر روی یه سنگ بزرگ درحالی که کلی برگ و جلبک رو پوستش بود، دویدم سمتش و دستاش رو تو دستم گرفتم و گفتم: چه بلایی سرش امده؟



هاوارد اومد کنارم و به پدرش نگاه کرد و عین من منتظر به مایا چشم دوخت.



مایا: وقتی از دست سایه ها فرار می‌کرد ... زخمی شد.

حالش خوبه .. نگران نباشید.



رایکا اول به مچش بعد به من نگاه کرد.

به کلمه روی مچم نگاه کردم... دیگ نوری نداشت.

انگار اینجا واقعا امن بود.

با فشار اومدن روی دستم نگاهم رو دوختم به دستای پیتر و بهش نگاه کردم.

بهوش اومده بود؛ دستام رو کشوند سمت خودش و گفت: رایکا..

با گفتن حرفش سرم رو بلند کردم و به رایکا نگاه کردم...

اومد سمتمون و کنار پیتر وایساد و گفت: اینجام عمو ...

پیتر دستم رو ول کرد و دست راست رایکا رو محکم تو دستش گرفت و گفت: انگشترت..

با رایکا همزمان به هم نگاه کردیم...

پیتر پشت هم زمزمه میکرد: انگشترت... انگشترت.

مایا با یه ظرف سفالی کوچیک اومد سمتمون و کنار پیتر وایساد و کمک کرد تا بلند شه..

محتوای داخل ظرف و داد بهش، پیتر بعد از خوردنش چشماش و بست.



رو به مایا گفتم: اون چی بود؟!

چرا دوباره خوابید؟



ظرف رو گذاشت کنار و گفت: فقط آب بود.‌..

خیلی وقته که خوابیده...



پیتر: اون انگشتر ..

romangram.com | @romangraam