#هاید
#هاید_پارت_3

از میز فاصله گرفتم و گفتم: این وسایلا چرا خود به خود میسووزن..



برگشت سمتم و کتاب تو دستش رو رها کرد و دستش رو گرفت سمت میز و اون رو به یخ تبدیل کرد...

با چشمای گرد شده به میز یخ زده روبه روم چشم دوختم..

اومد کنارم و گفت: بهت که گفتم به چیزی دست نزن..



با لکنت گفتم: ت.. تت.. و.. وو..



بعد به میز یخ زده خیره شدم و ادامه دادم: اوه .. خدای من.



اومد سمتم و عین خودم با لکنت گفت: م..مم‌‌..نن چی؟

دستاش رو گرفت بالا و با لحن مسخره ای گفت: هووو... الان به یخ تبدیلت میکنم..



جیغ زدم و دویدم سمت یه میز و گلدون روش رو برداشتم و برگشتم سمت پسری که درحال خندیدن بود... متعجب نگاش کردم .



با دیدن گلدون دستم خندش رو خورد و گفت: کجاای .. به چیزی دست نزن رو نمیفهمی؟؟



به گلدون تو دستم نگاه کردم ... گلای پلاستیکی داخلش آتیش گرفته بود ..

ولش کردم و گفتم: این یه خوابهه...

سرم رو تند تند تکون دادم : اره..

وسایلایی که خود به خود اتیش میگیرن ...

به پسره نگاه کردم و گفتم: ادمی که میتونه اجسام رو به یخ تبدیل کنه ...

اره دارم خواب میبینم ‌‌‌‌...

شروع کردم به شمردن انگشتام.

یک ، دو، سه ، چهار و پنج....



اومد روبه روم وایساد و گفت: آروم باش .. این یه خواب نیست..

ما هر هفته همین ماجرا رو داریم و همیشه تو سر این داستان فراموشی میگیری...

نگران نباش تا چند دقیقه دیگه حافظت برمیگرده.



به اطراف نگاه کردم و گفتم: چرا فراموشی گرفتم؟



ازم فاصله گرفت و همونطور که میرفت سمت کتاب ها گفت: چون من کشتمت.



دوباره جیغ زدم: چییی؟؟!



نگام کرد و گفت: اونجوری نگام نکن... خب تو هم اتیشم زدی..

توقع داشتی کاری نکنم!



_ من؟؟

اتیشت زدم؟؟

romangram.com | @romangraam