#هاید
#هاید_پارت_28
رایکا: عه راست میگیا.. اوکی
برگشت سمت هاوارد و شروع کرد به حرف زدن.
به صندلیم تکیه دادم و به دستای هاوارد نگاه کردم..
میخواستم روندنش رو با نگاه کردن یاد بگیرم .. ولی انقدر دکمه داشت که قاطی کردم کدوم رو برای چه کاری زد.
با وایسادنش چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
رسیده بودیم.. پیاده شدم و کنار رایکا وایسادم.
رایکا: اخ کارلا ... یادته اوایل یادگیریت کل اینجارو سوزوندی.
اگه جلوی اتش سوزی رو نمیگرفتم کل این جنگل از بین میرفت.
بازوش رو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم و گفتم: هر دفعه باید بگمم مراقب حرفات باش؟
به هاوارد که کنار هلیکوپتر بود نگاه کرد و گفت: اوپس... ببخشید.
نفس عمیق کشیدم و راه افتادم سمت کلبه ... خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودیم.. حتی نمیدونم راه رو دارم درست میرم یا نه.
رسیدم به یه دوراهی وایسادم و گفتم: کدوم راه بود..؟
هیچ صدایی نشنیدم ... برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
خبری از رایکا و هاوارد نبود.
مگه باهم راه نیفتادیم؟
پس کجا رفتن؟؟
راهی که اومده بودم رو برگشتم و به اطراف نگاه کردم.. یادم نمیاد از کدوم سمت اومدم.
گوشیم رو از جیبم در اوردم و به صفحش نگاه کردم.
با دیدن کلمه هاید روی دستم ... بیخیال گوشی شدم و به درخشش نگاه کردم.
دقیقا مثل وقتی که خونه پیتر بودیم میدرخشید .
سایه ها اینجان... باید رایکارو پیداکنم.
گوشی رو انداختم تو جیبم و به سمت راستم دویدم..
با دیدن هلی کوپتر از دور لبخند زدم و رفتم سمتش.. ولی هیچ خبری از هاوارد و رایکا نبود.
داخلش رو نگاه کردم ولی بازم نبودن.
به مچم نگاه کردم اون کلمه هنوزم میدرخشید ... از هلی کوپتر دور شدم و دوباره وارد جنگل شدم.
اگه سایه ها نبودن بلند داد میزدم و اسمشون رو صدا میزدم.. کوچیک ترین حرکت و صدا باعث میشه پیدام کنن.
حس کردم چیزی از پشت سرم رد شد..
برگشتم ولی کسی نبود.
عقب عقب رفتم و همزمان با برگشتم ... به یه دختر سیاه پوست برخوردم.
سرش رو کج کرد و به سرتا پام نگاه کرد و گفت: تو اهل این طرفا نیستی..
یه قدم اومد جلو و ادامه داد: مطمئنم تنها هم نیستی..
یه قدم رفتم عقب و گفتم: اره .. اهل اینجا نیستم.
ولی خونم اینجاست.
romangram.com | @romangraam