#هاید
#هاید_پارت_25
بی توجه به ما سریع از اتاق بیرون رفت ...
به در که با شتاب به هم کوبیده شد نگاه کردم و بعد به رایکا که اونم تعجب کرده بود خیره شدم.
رایکا: حق با تو... نمیشه از کاراش سر در اورد.
_ بدو .. بریم دنبالش.
از اتاق رفتیم بیرون و با سرعت پله هارو پایین رفتیم..
ولی خبری از هاوارد نبود.
رایکا از پنجره بیرون و نگاه کرد و گفت: ماشینش نیست.
نفس گرفتم و گفتم: کجا رفت؟!
مگه میدونه پیتر کجاست؟
رایکا: شاید میدونه..
_ کاش ما هم باهاش میرفتیم ... الان کل فکرم پیش عمو .
گفت که صداش پر از ترس.... و تو دردسر افتاده.
چطور اخه اینو متوجه شد!
صداش مثل همیشه بود.
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هیچ نظری ندارم... فقط باید منتظر باشیم برگرده.
رفتم سمت صندلی که کنار پنجره بود و روش نشستم و با پام رو زمین ضرب گرفتم و به بیرون خیره شدم. یه ساعت از رفتن هاوارد میگذشت و من هنوز کنار پنجره منتظر بودم.
رایکا هم غیبش زده بود و خدا میدونست کجاست و چه دست گلی داره به اب میده.
با دیدن ماشین هاوارد جلو در از جام بلند شدم و از خونه دویدم بیرون.
جلوش وایسادم و گفتم: چیشد...؟ پیداش کردی؟
لبش رو تر کرد و گفت: هم اره هم نه..
_ خب این یعنی چی؟
هاوارد: یعنی توی افریقاس ... ولی جای دقیقش رو نمیدونم.
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: فکر کنم من بدونم.
نگام کرد و گفت: کجاست؟
romangram.com | @romangraam