#هاید
#هاید_پارت_24


رایکا: خب من هرچی که میدونستم و گفتم.. یکمم تو فکر کن.



_ احساس بدی دارم... اگه تو دردسر افتاده باشه چی؟



رایکا: چرا احساسات تو انقدر منفیه!

مثبت فکر کن ... شاید خواسته با یاد اوری اونجا ... اموزشاتمون یادمون بیاد.



_ نه ..‌ جدی میگم .

خیلی نگرانم.. بهتر نیست این موضوع و به هاوارد بگیم؟



رایکا: فکر خوبیه... هرچی باشه پدرشه.



گوشیو برداشتم و از اتاق زدیم بیرون و رفتیم تو سالن اصلی.



رایکا: اووف ... اینجا خیلی بزرگه، حالا چطور میخوایم پیداش کنیم؟



با دیدن خدمتکارایی که مشغول تمیز کاری بودن .. رفتم سمتشون و از یکیشون اتاق هاوارد و پرسیدم.



بعد از گفتنش ازش تشکر کردم و دویدم سمت پله ها و رو به رایکا گفتم: دنبالم بیا..

به طبقه سوم رسیدیم و انقدر پله ها زیاد بود که به نفس نفس افتاده بودم..



برگشتم و به رایکا نگاه کردم .. پاش رو رو اخرین پله گذاشت و همزمان ولو شد رو زمین و گفت: بگو که رسیدیم..



دستم و گذاشتم رو قفسه سینم و گفتم: رسیدیم.



رفتم سمت در اتاقش و در زدم... بعد چند ثانیه در باز شد و هاوارد با یه تیشرت طوسی رنگ از برند روبرتو کاوالی‌‌‌... جلوم ظاهر شد و گفت: چیشده؟



رایکا خودش و رسوند بهم و گفت: کوبیانا کارا..



هاوارد ابروهاش و بالا داد و گفت: کلبه کوچیک کارا؟ این یعنی چی؟



_ قراره همینجا وایسیم؟



بهم نگاه کرد و بعد کمی مکث کنار رفت و اشاره کرد بریم داخل.



وارد اتاق شدم و برگشتم سمتش و گوشیم رو گرفتم سمتش و گفتم: یه پیام از پدرتون برام اومده.



پیام صوتی و پلی کردم..



هاوارد با شنیدنش اخماش رفت تو هم و گفت: صداش پر از ترس و استرس.. تو دردسر افتاده.


romangram.com | @romangraam