#هاید
#هاید_پارت_22




برگشتم سمتش و گفتم: از نظر تو فقط آبی رنگه..



دستش رو اورد بالا و با حالت خاصی انگشتاش تکون داد و در کسری از ثانیه بلورای برف کوچیک و بزرگ به رنگ سفید و آبی روی دستش معلق شدن.



رایکا: دقیقا.. همه چیزایی که قشنگن آبین.

مثل دریا .. آسمون ... چشمام.



خنده ریزی کردم و گفتم: یکم خودت رو تحویل بگیر..

بعدشم دریا و آسمون رنگشون آبی نیست ... ما آبی میبینیمشون.



شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: من به این حرفا کاری ندارم... مهم چیزیه که با چشمم میبینم.



پشت چشمی بهش نازک کردم و برگشتم سمت کمد و مشغول اویزون کردن لباس هام شدم و گفتم: از این هاوارد اصلا خوشم نمیاد..



رایکا: ولی من چشم آبیارو دوس دارم.



_ ول کن دو دیقه رنگ آبی رو... من شخصیتش رو میگم.



برگشتم سمتش و ادامه دادم: خیلی ساکته... یه جوری ادم رو نگاه میکنه انگار یه وسیله ای و اون میخواد بخرتت.

بدون اینکه ازمون نظری بخواد کارش رو انجام میده.

خلاصه خیلی مرموزه و از ادمای مرموز خوشم نمیاد.



رو پهلو دراز کشید و سرش رو به دستش تکیه داد و هنونطور که بلورای برفی رو روی تختم می‌ریخت گفت: نترس.. یخش رو آب میکنم.



_ تو فعلا پتوم رو کثیف نکن...



کلافه هوفی کشید و رو تخت نشست و گفت: اون لباسارو ول کن .. بیا یه کاری کنیم.



لباس تو دستم رو داخل چمدون رها کردم و گفتم: اخ گفتی ... اینجا اصلا راحت نیستم، خیلی حوصله سر بره.



لبخند دندون نمایی زد و گفت: بریم ضلع غربی؟



_ نههه.. فکرشم نکن.



قیافش اویزون شد و گفت: اخه چرا انقدر ساز مخالفی..؟



_ ساز مخالف نمیزنم... فقط نمیخوام تو دردسر بیفتیم.

راستی از عمو پیتر خبر داری؟




romangram.com | @romangraam