#هاید
#هاید_پارت_19



رایکا: گفتم که نه.

...............................

.

با توقف ماشین سرم و بلند کردم و به اطراف نگاه کردم...

یه خونه خییلی بزرگ ... یا نه بهتر بگمم یه قلعه بزرگ.



پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم ... دور تا دورمون زمین خالی با کلی بوته و درخت بود ..



انگار کلا از ایتالیا خارج شده بودم و اینجا یه جزیره جدا از همه چیز و همه کس بود.



تنها صدایی که میومد صدای بادی بود که برگ درخت هارو تکون میداد.

دقیقا شبیه به خونه قدیمی که دویست سال پیش همراه با پدرم زندگی میکردیم بود.



رایکا: مطمئنی اینجا جامون امنه؟



برگشتم و به رایکا که این حرف و به هاوارد میزد نگاه کردم.



هاوارد عینکش رو از رو چشمش برداشت و گفت: خیالت راحت باشه.



رفتیم سمت ورودی خونه و وارد سالن شدیم ... با دیدن دکور قدیمی و تمیز خونه دهنم باز موند.



از پرده گرفته تا لوستر و نقاشی های روی دیوار همه و همه قدیمی بودن.

احساس میکردم وارد یه موزه شدم.

خیلی قشنگ تر از خونه ایی بود که ما توش زندگی میکردیم.



هاورد: الان دیگه .. شما هم اینجا زندگی میکنید ..



میتونید هر اتاقی که خواستید رو بردارید و هر جا خواستید برید به جز ضلع غربی.



رایکا: دقیقا جایی که باید برم.



با اینکه رایکا این حرف و خیلی آروم زد ولی انگار هاورد شنید که گفت: نه .. سر اون قسمت واقعا جدی بودم.. اونجا ممنوعست

هرچند بخواید هم نمیتونید برید.



ازشون جدا شدم و رفتم سمت پله ها و همونطور که بالا میرفتم دستم رو روی نرده های سنگی صدفی رنگ کشیدم..



به اتاق ها نگاه کردم ... اولین راه رویی بود که میدیدم و توش چهار تا اتاق داشت.



خدا میدونه چند تا راه و چند تا اتاق دیگه اینجا وجود داره..



romangram.com | @romangraam