#هاید
#هاید_پارت_11

دستم رو مشت کردم و گفتم: سخته .. ولی کاریش نمیشه کرد.



رایکا: برای من که کاری نداره .. حاضرم تمام نیروم رو بدم .. ولی فقط برای یه روز زندگی کنم.



بهش لبخند زدم و رو به پیتر گفتم: باید یه سر برم خونه .. تا وسیله بردارم برای رفتنمون.



پیتر : نه .. حتی فکرشم نکن .

امکان داره لاریسا سایه هاش رو فرستاده باشه اونجا ... نمیتونید ریسک کنید.

گفتم که هرچی بخواید هاوارد براتون تهیه میکنه.



رایکا: از اسمش که خوشم اومد ...

رو بهم ادامه داد: امید وارم پایه باشه و عین تو گند دماغ نباشه ..

دوباره به پیتر نگاه کرد و گفت: راستی چند سالشه؟



پیتر همونطور که با لبخند به رایکا نگاه می‌کرد گفت: سی .



رایکا نیشش رو بست و گفت : یا خود خدا ... این که جای پدرمه..



خندیدم و گفتم:اره اگه دویست و نوزده سال از عمرت کم کنیم ... اره جای پدرته..



با قیافه اویزون به صندلیش تکیه داد و گفت: پشیمون شدم.. مطمئنم اصلا بهمون خوش نمیگذره .



پیتر: من سعی میکنم برای شب براتون بلیط جور کنم...

شما هم تا اون موقع همینجا بمونید .



سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنون..



با لبخند مهربونش جوابم رو داد و از خونه بیرون رفت ..

به صندلیم تکیه دادم و گفتم: به نظرت میتونیم ... جوری زندگی کنیم که انگار نیرویی نداریم.



رایکا: معلومه که نهه...



نگاش کردم و گفتم: ولی مجبوریم ... تا جایی که میتونیم باید سعیمون رو کنیم.



گوشی تو دستش رو گذاشت تو جیبش و گفت: اره ... ولی بالاخره که چی؟

تا اخر عمر که نمیتونیم.



نفس عمیق کشیدم و به مبل تکیه دادم ... رایکا نگام کرد و گفت: چشمات ..



دستم رو بردم سمت چشمم و گفتم: چشمام چی؟؟



romangram.com | @romangraam