#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_99
از ترس تند ترمز مي كند و سرش را از پنجره بيرون مي اورد و مي پرسد:
-كي رو؟... اينجا كه كسي نيست
با خنده مي گويم:
- مورچه به اون گندگي رو نمي بيني... خر سوار
از نگاهش مي فهم كه در دلش دو سه فحش ابدار نثارم مي كند و دنده عقب مي گيرد ..
با دور شدن ماشينش بيشتر در خود فرو مي روم....چند دقيقه مي گذرد كه از انتهاي خيابان ماشين پارسا را مي بينم ...لبانم را تر مي كنم...و با خود مي گويم:
« هر كاريم كه با من داشته باشد محال است او را از قصد و نيتم با خبر سازم..بگذار در خيالاتش مرا مغموم و سر افكنده و دست به پايش ببيند ...اين بازي تنها تا تولد فرزندم.. ادامه خواهد داشت ..»
او هم از دو ماه پيش تغيير كرده است .با اين كه او را كمتر ديده ام ..اما مي توانم تمام تغييراتش را ببينم..از ان پارساي خاموش و بي توجه ..يك پارساي جديد مي بينم و شايد هم خود واقعيش را مي بينم..احساس مي كنم حاجي هم انگار تازه متوجه او شده.. با اين وجود ..از موضع قدرتش هيچگاه پايين نمي ايد و امر و نهي اش به جاست...ماشينش كه نزديكتر مي شود ..خم مي شوم و سايلم را بر مي دارم..ترمز مي كند و بدون فوت وقت..پياده مي شود و به سويم مي ايد ..در حين گرفتن پاكتها از دستم مي گويد:
- سلام....بدشون من
و پاكتها را از دستم مي گيرد.حتي اجازه مخالفت هم نمي دهد...پاكتها را در صندلي عقب مي گذارد و مي گويد:
- خيلي كه منتظر نشدي ؟
هنوز جوابش را نداده ام كه در را مي بندد و نگاهم مي كند..سرم را پايين مي اندازم و مي گويم:
- نه
در جلو را برايم باز مي كند و خود مي رود كه پشت فرمان بنشيند..مكثي مي كنم و با ناراحتي سوار مي شوم و در را مي بندم .
اگر بگويم حرفت را بزن و برو ..خودم مي ايم...بيشتر گير مي دهد ..پس ترجيح مي دهم همه چيز طبق خواسته او پيش رود ...شايد اينگونه زودتر از دستش خلاصي يابم..
نيم نگاهي به پالتوي بلند استخواني رنگش كه روي ان كت و شلوار تيره خود نمايي مي كند مي اندازم...مثل هميشه تميز و مرتب است..تنها در زمان مرگ سهراب ته ريشي از او ديدم كه بر خلاف حاجي و سعيد كه تا چهل صبر كرده بودند..او تنها انها را كوتاه نگه مي داشت.
انتظار دارم كه مرا جايي چون رستوران و يا جاي دنج ديگري ببرد و حرفش را بزند ..اما او در همان ماشين حرفش را مي زند:
- نمي دونم درسته بهت بگم يا نه؟شايد با توجه به وضعيتت نبايد بگم..نمي خوام فكر كني ادم بي فكري هستم..اما مجبورم كه بهت بگم
بر مي گردم و نگاهش مي كنم..به من نگاه نمي كند
- حاجي يه وكيل جديد گرفته
سرش را مي چرخاند و نگاهم مي كند.. تا به اينجا كه حرفش مشكلي ندارد...لبانش را تر مي كند و مي گويد:
- نمي خواي بپرسي چه ربطي به تو داره؟
كمي نگران مي شوم و پاسخ مي دهم:
- وقتي خودتون مطرحش كرديد حتما خودتونم بقيه اشم مي گيد
romangram.com | @romangraam