#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_100
نفسش را بيرون مي دهم..ميدان را دور مي زند و مي گويد:
- ساعت 12 ست..گشنه ات نيست؟
- نه...... حرفتونو بزنيد
- ولي من گشنه امه
مي دانم تا نخواهد حرفي را بزند ..نمي زند و اصرار من بيهوده است پس سكوت مي كنم و نگاهم را به جاده مي دوزم و او به راهش ادامه مي دهد...و من واژه وكيل را چندين بار در ذهنم تكرار مي كنم
من كه هميشه فكر مي كردم پارسا اگر بخواهد بيرون از خانه چيزي بخورد كمتر از رستورانهاي بالا شهر نمي رود..اينك مرا به يك دل و جگركي پايين شهر و ساده اورده است
از ان دل و جگركهايي كه در حياط پشتيش چند تخت براي نشستن مهيا كرده اند و يك حوض كوچك دست ساز كه با رنگ ابي رنگش كرده اند و زمين خاكيش را با اب پاشي جلا بخشيدن..بوي رطوبتش را دوست دارم...لبه تخت به انتظارش مي نشينم ...رفته است دستانش را بشورد و سفارشي بدهد
شاگرد صاحب مغازه.. با ان پيرهن سفيد كه رويش هر چيزي جز تميزي است مي ايد و ..سبزي و دوغ و نوشابه را روي تخت مي چيند .
بوي جگر دلم را ضعف مي برد ... پارسا بلاخره مي ايد...كمي خودم را عقب مي كشم و به سبزهاي روي تخت خيره مي شوم.
چهار زانو روي تخت مي نشيند و دستانش را با دستمال تميزي كه از جيبش در مي اورد خشك مي كند..
با گذاشته شدن سيني جگرها بينمان بلاخره نگاهم مي كند و مي گويد:
- بخور..خوشمزه است
دلم ضعف مي رود اما لج بازي مي كنم:
- ممنون سيرم...شما بخوريد
پوزخندي مي زند و لقمه اي براي خودش درست مي كند و مي گويد:
- نكنه چون براي پايين شهره خوشت نمياد و نمي خوري؟
غمگين نگاه كوتاهي به او مي كنم و مي گويم:
- من خودم بچه پايين شهرم
لقمه اش را كنار سينه و مقابل خود مي گذارد و انگشتانش را در هم قلاب مي كند و خيره به من مي گويد:
- پس اين بالا بالا ها چيكار مي كني ؟
زهر خندي مي زنم و مي گويم:
- نمي دونم...شايد يه بد بياري
سرش را پايين مي اندازد و با انگشتانش ور مي رود و مي گويد:
- تصميمت چي شد؟
romangram.com | @romangraam