#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_95






لحظه اي نگاهش مي كنم و بعد با دست پسش مي زنم و به راهم ادامه مي دهم..با قدمهاي بلند خودش را به من مي رساند مي گويد:





- نكنه ازت زهر چشم گرفتن كه جيكتم در نمياد؟...اصلا ببينم مگه دو ما پيش در به در دنبال كار نبودي ؟پس چي شد؟ ..چرا كوتاه اومدي ؟تو كه 50 بيشتر نداشتي.. يهو چطور شده كه حالا پولدار شدي و گاهي مي ري و يه چيزايي براي خودت مي گيري و حسابت پر شده

لبهايم را بهم مي فشرم و به راه رفتنم ادامه مي دهم





عصباني پشت سرم مي ايستد و در ان راهروي طويل بي خيال ادمهايش داد مي زند و مي گويد:

- چرا لال موني گرفتي مهناز؟

بر مي گردم كه دست به كمر و طلبكارانه در حال برانداز كردنم است...در دلم مي نالم ..

«تو يكي ديگر دست از سرم بردار...»

نصرتي هم كه تازه از كلاس در امده است برمي گردد و نگاهي به ما مي اندازد

همين يك قلم را كم داشتم كه به لطف غزل .ديگر كامل ..كامل شد





سرم را پايين مي اندازم و نگاهشان نمي كنم...كاش غزل مي دانست در چه منجلابي دست و پا مي زنم...از طرفي كودكم و از طرفي ديگر شرط حاجي و حرف هاي پارسا..





دو ماه پيش بعد از ان همه تلخي از جانب پارسا سكوت پيشه كرده ام..خود حاجي كافي بود براي تمام مصيبتهايم... ديگر نمي خواستم پارسا هم به تمام گرفتاريهايم اضافه شود..اين شد كه بر خلاف همه تصميماتم در برابر ش كوتاه امدم...

رفت و امدهايم را محدودتر كردم..با كسي لج نكردم و بهانه دست كسي ندادم..در ان خانه شدم يك رباط به ظاهر ناطق كه گاهي در هنگام ديدن بزرگترش سلام مي كند و خداحافظ مي گويد

پارسا كه ديگر در جلوي ديدم نيست..هر دو اينگونه راحت تريم...شايد... انهم گذري... همديگر را ببينيم..فرداي ان روزي كه ديگر چيزي برايم نگذاشت..حسابم را پر كرد..اين را دو هفته بعد زماني كه مي خواستم وسيله اي بگيرم با چك كردن حسابم فهميدم...حاجي اگر قصد اين كار ها را داشت خيلي پيش از اين ها... حسابم را پر مي كرد.

با اين كارش ذهن و هدفم را از كار كردن منحرف كرد..براي من هم اينگونه بهتر بود..بخصوص كه در ماه 7 بارداريم كار و حركت كردن مثل سابق برايم مقدور نبود.





romangram.com | @romangraam