#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_96


غزل از هيچ چيز خبر نداشت..دوست نداشتم من را چون زنان بدبختي ببيند كه هر بار تعريفشان را از زبان اين و ان برايم مي كرد .... برايم تاسف بخورد..نمي خواستم جلوي او يك شكست خورده و تحقير شده باشم.





با همه اين بدبختهايي هنوز در يك چيز مصمم بودم...و ان ازدواج نكردن با پارسا بود.





نصرتي كه نرفتن به شركتشان را به پاي خوش نيامدنم گذاشته بود...چون گذشته در حد چند كلام هم..ديگر هم صحبتم نمي شد.





بسيار تنها تر شده بودم..حتي غزل هم نمي توانست مرا درك كند.و همه مرا به گونه اي مقصر مي دانستند...حتي مقصر تمام مشكلاتشان





غزل كه نگاه خيره ام را مي بيند از خودش خجالت مي كشد و زير چشمي به پشت سرش نگاهي مي اندازد و رنگ پريده به سويم مي ايد ...قادر به از دست دادن اين تنها موجود دوست داشتني زندگيم ديگر نيستم...پس نه گله اي است و نه قهري ...





لبخندي خجولي مي زند و مي گويد:

- بريم؟

لبخند تلخي مي زنم و با او هم قدم مي شوم..و سنگيني نگاه نصرتي را تا خروج كامل از ساختمان مي توانم بر خود حس كنم





***





-ميگم او مانتو رو بگير تا اخر 9 ماهگيت جوابگوه

- نه...خيلي بزرگه اونطوري همه مي فهمن

پس كله اش را مي خاراند به مانتوي ديگري اشاره مي كند و مي گويد:

romangram.com | @romangraam