#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_91
رنگ صورتش انقدر تيره مي شود كه فكر مي كنم هر ان مي خواهد به من حمله ور شود
ابروهايم را بالا مي اندازم و با دهن كجي مي گويم:
- بازم برات مهم نيست؟ ...اخيه مي ترسي با مخالفتي كه مي كني يه روزي همه بهت بگن پسر بزرگه حاجي ..يه رنو هم نداره كه پشت فرمونش بشينه و بره سر كار..البته اگه شركتي تا اون موقع برات مونده باشه
در ان لحظه كه دوست دارم ..عصباني شود و فرياد بكشد نيشخندي مي زند و سرش را تكاني مي دهد و قدمي به سمتم بر مي دارد و مي گويد:
- مي دوني تازه داره ازت خوشم مياد...بلدي چطوري منو بخندوني ..منم كه كم خنده
خوب خودش را كنترل كرده است كه سرم فرياد نزند و گرنه پارسا مردي نيست كه اين حرفها را بشنود و دم نزد...
- اما مهناز خانوم ..ازدواج من با تو نه از سر علاقه است ..نه ترس از حاجي...
انقدر در اخرين كلامش جدي مي شود كه تمام حرفهايش را باور مي كنم..باور مي كنم كه او به دنبال چيز ديگري است
-شما دو تا تمام محاسبات منو بهم ريختيد...بهتره زياد خودتو تحويل نگيري ...مجبور شدم تن به اين كار بدم ..دليلشم لازم نيست به تو يكي بگم.اما اگه هنوز مسري كه ازدواج نكني ..قيد بچه اتو بزن..اين يكي رو برادرانه بهت گفتم ...حاجي شده باشه تمام دارو ندارشو مي ده ...ولي نمي ذاره او بچه تنها و زير دستاي تو بزرگ بشه...
كمي عقب مي روم كه ناگهان انگشت اشاره دست راستش را بالا مي اورد و مي گويد:
- اهان يه چيز ديگه...از اين به بعد لطف كن اگه پول كم داشتي به خودم بگو ...براي تامين پولت دنبال كار نگرد..مخصوصا..طرف اون شركتاي در پيتي هم نرو ...همونايي كه اون دوستاي عتيقت توش كار مي كنند ..چون براي منم كه قراره همسرت بشم افت كلاس داره ..نمي خوام كارايي كه از سر ندونم كاريت مي كني ..به خودم و شركتم لطمه بزنه..مي فهمي كه؟
romangram.com | @romangraam