#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_90
قدمي از او فاصله مي گيرم و صدايم را بلند مي كنم:
- نگاهاشونو نديدي؟نديدي چطور منو نگاه مي كردن ..همشون منو به چشم يه زنِ
صدايم را با صدايش مي برد و با تشر مي گويد:
- اون بالا چي بهت گفتم؟نشنيدي يا خودتو به نفهميدن زدي؟
نفرتم از او بيشتر مي شود...دستي در موهايش مي كشد و به سمت در مي رود..نظاره گر قدمهايش مي شوم كه مي ايستد و به سمتم مي چرخد و بي انكه نگاهم كند مي گويد:
- توام زودتر فكراتو كن ...هنوز خيلي وقت داري..لااقل تا وقتي كه بچه به دنيا بياد..اما اگه زودتر جواب بدي بهتره
تيز مي شوم و با بد اخلاقي مي گويم:
- تو هيچ مي فهمي داري چي مي گي ؟نكنه خودت تئاتري ر و كه راه انداختي باور كردي ؟
پوزخندي مي زند..و نزديكتر مي شود:
- تو رو نمي دونم ..اما خودمو با اين تئاتر راحت كردم
دهانم باز مي ماند و مبهوت به او مي نگرم ..به پايين نگاه مي كند و نوك كفشش را با لبه فرش به بازي مي گيرد و با يك نگاه به من مي گويد :
-مهناز منم ازت خوشم نمياد...دقيقا مثل خودت ...
پوزخند صدا داري مي زند و مي گويد:
-فكر كنم زندگيمون..زندگي .... جالبي بشه...نظر تو چيه؟
دست در جيب شلوارش با تمسخر به من خيره شده است كه باتنفر مي گويم:
- تو يه ديوونه اي ...اصلا عقل نداري و نمي بيني چي داري سر زندگيت مياري
سرش را پايين مي گيرد..لبخند كوتاهي مي زند...معلوم نيست به چه ..دستش را از جيب شلوارش در مي اورد و كيفش را در دست ديگرش جا به جا مي كند و مي گويد:
- اصلا برام مهم نيست ...بذار هر چي مي خواد سر زندگيم بياد...تو غصه اشو نخور
لبخندش پر رنگ تر مي شود و نگاهم مي كند...هر چه او مي خندد بيشتر كفري مي شوم و ارام ارام از او دورتر مي شوم ...
به نزديك پله ها كه مي رسم ..او هنوز نگاهم مي كند كه چون خودش پوزخندي مي زنم و مي گويم:
- توام يكي مثل حاجي هستي ..
لبخندش محو مي شود..و حال من لبخند مي زنم ..
- معلومه كه نمي توني رو حرف حاجي حرف بزني ...چون چيزي از خودت نداري..كافبه كه فقط بگي نه..اونوقت از دارو ندار دنيا..يه جفت كفشم برات نمي مونه
romangram.com | @romangraam