#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_89
- درست حرف بزن مادر... داييته
سپس به سمت برادرش مي رود و مي گويد:
- خان داداش ببخشيد..همين طوري داره يه چيزي ..مي گه شما به دل نگيريد
- ديگه مي خواستي پسرت چي بگه؟ ..هر چي كه در شان خودش و اين دختره بودو به ما گفت..به نظر ديگه چيزيم مونده كه بخوايم به دل بگيريم يا نگيريم؟
- تو روخدا داداش
پارسا اصلا برايش مهم نيست با اين وجود مي گويد:
- اگه براي مهموني وبازيد اومديد ..كه خيلي خوش اومديد..قدمتون سر چشم..اما اگه مي خوايد ادامه اين بحث رو بديد ..
با دست اشاره اي به در مي كند و مي گويد:
-بسلامت..خوش اومديد
- دستت درد نكنه ابجي ..حالا كار به جايي رسيده كه پسرت ما رو از خونه بيرون مي كنه؟
- بخدا داداش
همه چيز بهم ريخته است ..دايي با كينه و دعوا خانه را ترك مي كند ..نرگس به حساب …غرورش شكسته و خاموش است ...چقدر اشك ريخت..
با خروج دايي و خانواده اش به همراه حاج خانوم..سعيد دستي به صورتش مي كشد وبا خنده به پارسا مي گويد:
- حاج خانومو چهل روز بردي تو عزا
هر دو با چهره اي عصبي به او خيره مي شويم..خنده اش محو مي شود و در حالي كه به دستانمان نگاه مي كند با يك ببخشيد از پذيرايي خارج مي شود...
مي خواهم با همين دستانم پارسا را تا حد مرگ بزنم..تمام كارهايم را خراب كرده است…
دستم را با حرص از ميان انگشتانش بيرون مي كشم و در چشمانش براق مي شوم و مي گويم:
- اينطوري مي خواستي كمكم كني ؟اره ؟
- اينطوري مي خواستي كمكم كني ؟اره ؟بياي و بگي مي خوام زنم شه؟اين كه شد صورت مسئله پاك كردن..
romangram.com | @romangraam