#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_88






- چرا همه داريد به اون نگاه مي كنيد ؟جرات داريد حرفتونو به خودم بزنيد

.... والا مثل اينكه من تو اين خونه هر چي كه اسه برم و اسه بيام بازم توش حرفه...دايي جان ...دختر شما..خانوم..متين..همه چي تموم...اما بنده قصد ازدواج با ايشونو ندارم ..بنده تصميمو خيلي وقته كه گرفتم ..به نظر ديگران هم هيچ كاري ندارم...





برمي گردد و نگاهي به من مي كند و با قدمهاي بلندي خودش را به من مي رساند...ترسيده ام...لحظه اي از كوبش تند ضربان قلبم كم نمي شود....در يك لحظه با حرص مچ دستم را مي گيرد و مرا به دنبال خودش به پذيرايي و بين ان ادمها مي كشاند و بلند مي گويد:

- دايي جان ..زن دايي جان..نرگس خانوم..با شما هم هستم حاج خانوم..مي گم كه بشنويد..همه اتون بشنويد ...اميدوارم حرفم يك كلاغ چهل كلاغ نشه..

مهنازو همين كه بچه اشو به دنيا بياره عقد مي كنم....اره درست شنيديد..اون موقع ديگه زنم ميشه..الانم مي تونيد بريد به همه بگيد...كه مهناز زن پارساست...





انچنان حالم بد است و بي قرار... كه اگر دستش را از مچ دستم بردارد بي ترديد بر زمين خواهم افتاد...

سعيد شگفت زده است تا در مانده ..نمي داند بخندد يا تاسف بخورد...

نرگس چشمانش پر از اشك مي شود و زن دايي با كينه نگاهم مي كند ..دايي دستي بر موهايش مي كشد و نگاهمان مي كند...

-پس درست فهميديد ديگه...ايشون نه ديگه بيوه است...و نه لكه ننگ ..بچه اشم خودم بزرگ مي كنم...سوالي باشه؟





دست خودم نيست چشمانم تر شده اند..احساس حقارت و تحقير شدن دارم...بدتر از همه.. ان نگاههايي است كه با زبان بي زباني مي گويند..بلاخره خودت را به او انداختي





دايي پوزخندي مي زند و مي گويد:

- دايي جان مباركت باشه...اگه فكر مي كني اندازه و لياقتت همينه ...ديگه حرفي توش نمي مونه...حيف اسم دختر من كه مي خواست براي تو خراب بشه





پارسا حرص مي زند و بيشتر مچ دستم را فشار مي دهد و مي گويد:

- خودتون با مشورت حاج خانوم مي خواستيد ما رو بندازير سر زبونا..چرا به من خرده مي گيريد دايي جان ؟..از شما بعيده كه بازيچه اين خاله زنك بازيا بشيد

romangram.com | @romangraam