#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_87


گنگ نگاهش مي كنم...قدمي به سويم بر مي داردو مقابلم مي ايستد لبانش را تر مي كند و مي گويد:

- برو كنار

جرات ندارم ولي به سختي مي پرسم:

- مي خواي چيكار كني ؟

- راحتت كنم..كه راحت تر زندگي كني

معني سخنانش را نمي فهم و با ترديد از مقابلش كنار مي روم و او بي احساس تر از هر زمان ديگر از اتاق خارج مي شود...

با نگراني از پله ها پايين مي روم ..او اينك وارد پذيرايي شده ...دايي با خوشرويي جواب سلامش را مي دهد و نرگس با ذوق به احترامش بر مي خيزد





- به به اقا پارسا ..بابا يكم از اون شركت دل بكن ...ما هم دوست داريم گاهي خواهر زاده عزيزمونو ببينيم ...

سعيد كه به تازيگي وارد خانه شده با ديدن رنگ و روي پريده ام به من نزديك مي شود و مي پرسد:

- چرا رنگت پريده؟

بي توجه به او قدمي به سمت پذيرايي بر مي دارم و در دل مي گويم :

«چه غلطي كردم.. مي خواد چيكار كنه؟»

سعيد نيز پشت سرم ارام مي ايد كه هر دو با صداي پارسا مي ايستيم

- دايي من كي اومدم خواستگاري دخترت؟

سكوت ايجاد شده چنان وحشتناك است كه نفس ها را در سينه حبس مي كند

به سمت مادرش بر مي گردد.:

- حاج خانوم ..من به شما گفتم برو دختر دايي رو برام خواستگاري كن؟

حاج خانوم رنگش با گچ ديوار مو نمي زند...

سعيد كه كنارم ايستاده ارام مي گويد:

- فكر كنم زده به سيم اخر

با ترس به نيم رخ سعيد و بعد به پارسا كه پشتش به ماست نگاه مي كنم و اب دهانم را قورت مي دهم

- نرگس خانوم بنده تا حالا حرفي زدم يا حركتي كردم كه شما فكر كرده باشيد من به شما علاقه دارم؟شما چي زن دايي ؟

با حرفهايش نگاه همه به سمت من مي چرخد كه ناگهان صدايش را بلند مي كند و داد مي زند كه از ترس قدمي به عقب مي روم

- چرا همه داريد به اون نگاه مي كنيد ؟

romangram.com | @romangraam