#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_86
- حاجي رو از اين تصميم منصرف كن
- فكر مي كني گوش مي كنه؟
- اگه تو بخواي حتما گوش مي كنه
- واگه نشد؟
لبانم از هم باز مي شود و به سوالش فكر مي كنم..به راستي اگر نمي شد من چه بايد مي كردم ؟
- مهناز..تو مشكلت با كدوم طرفه؟اون پايينيا..يا حاجي ..؟
در سكوت تماشايش مي كنم..برگه هاي در دستش را ...روي ميز رها مي كند و خير به انها مي گويد:
- من سكوت بكنم يا نكنم هيچ تاثيري تو روند فكري حاجي نداره..حاجي رو كه خودت بهتر از من ميشناسي ...يه چيزي گفته و فكر مي كنه كه بايد انجامشم بده كه قران خدا غلط نشه...
پوزخندي مي زند و با متلك ادامه مي دهد:
- تازه ايشون استخاره هم كردند...اونم نه يه بار بلكه دوبار ...قربونش برم به هر كي از دوستان قديميشم كه رسيده ..يه نظرسنجي راه انداخته كه پسرم مي خواد با زن پسر خدابيامرزم ازدواج كنه .نظرتون چيه؟....
بعد كه تصميمشو مي گيره و قطعيش مي كنه..تازه مياد به من و تو مي گه...حاج خانومم كه دل نازك..طاقت نداره كه..گوشي رو بر مي داره و به هر كي كه به ذهنش مي رسه زنگ مي زنه تا شايد يه كميته رفع بلا سرهم كنه...
بازم من ساكت ميشم..ميگم حرف نزنم شايد كسي زياد موضوع رو جدي نگيره...اما نميشه...
بعد نوبت تو ميشه..تويي كه منو متهم به بي غيرتي ..نامردي ...بي ناموسي مي كني
دوباره ساكت ميشم
اما مي بيني كه هيچ فايده اي نداره ...نه سكوتم مي تونه چاره ساز باشه نه حرف زدنم ...چون اصل كاري من و تو نيستيم ....نفهميدي هنوز....كه همه ما شديم وسيله بازي اين جماعت ...؟
لحظه اي نگاهم مي كند و بعد برگه ها را از روي ميز جمع مي كند و درون كيفش مي گذارد و بلند مي شود.
- اما اگه مي خواي اون پايينيا ديگر رو مخت نباشن چرا يه كاري از دستم بر مياد
با ناباوري به چشمانش خيره مي شوم..نه مي خندد..نه چشم غر مي رود و نه مي گذارد كه احساسي در ان چشمان زبانه كشند
چشمانش را كمي تنگ مي كند و از پشت ميز بيرون مي ايد و مي گويد:
- فقط يادت باشه خودت خواستي ..چون منم ديگه خسته شدم ..خيلي وقته كه بريدم ..يه اشتباه كوچيك و اين همه تاوان
romangram.com | @romangraam