#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_85
از اين برچسب بيوه بودن ديگر دارم خسته مي شوم...حرفهايشان دلم را ريش ريش مي كند...
با قدي خميده و سرافكنده از پله ها بالا مي روم...اينان مي خواهند با من چه كنند؟...كه لحظه اي زبانشان از كار نمي افتد؟
به سمت در اتاقم مي روم اما با ديدن در نيمه باز اتاق پارسا منصرف مي شوم و قدمهايم را به سمت اتاقش ادامه مي دهم ..از نيمه باز در.. به داخل نگاهي مي اندازم ..در حال جستجويي چيزي كشوهاي ميزش را وارسي مي كند..تقي به در مي زنم كه تند سرش را بالا مي اورد
منتظر اجازه ورودش نمي شود و وارد اتاقش مي شوم...در را مي بندم و به ان تكيه مي دهم و سرم را پايين نگه مي دارم و يك نفس اغاز مي كنم:
- چرا نمي ري به اون پايينيا بگي ..تو دلت چي مي گذره؟چرا حاج خانومو راحت نمي كني كه شبا راحت تر سرشو بذاره رو بالشت ...معناي سكوتاي تو چيه؟كه جز عذاب براي همه ..هيچ منفعت ديگه اي نداره
سرم را بلند مي كنم..با چهره اي درهم به صندليش تكيه داده و به من نگاه مي كند ..قطره اشكي از چشمانم فرو مي افتد و مي گويم:
- من كه ازت خوشم نمياد..گفتم كه بدوني ..بدوني كه تو اين ازدواج هيچ علاقه اي وجود ندارد
حرف دلم نيست..او را دوست دارم...منتهاي جاي برادري..نه همسري كه سرم را با او بر يك بالين بگذارم
مسير نگاه اشكالودم را به گوشه اي از سقف مي چرخانم و مي گويم:
- مي دونم توام از من خوشت نمياد...اگه حرف سر احترام گذاشتن به حاجيه كه بايد بدوني داري بازندگي دو نفرمون بازي مي كني ...گيرم زنت شدم بعدش چي ؟...هيچي پارسا.. هيچي...اونوقت تنها همه فكر مي كنن كه زن و شوهريم ..ولي خودم و خودت مي دونيم كه تازه وارد جهنمي شديم كه هيچ راه برگشتي نداره...
پس تا دير نشده برو به اون پايينيا بگو كه دلت با نرگسه كه منم كمتر زخم زبون بشنوم..كمتر بشنوم كه دارن بهم مي گن بيوه..كمتر بشنوم كه دارن بهم ميگن دارم پسرشونو مي دزدم ....انقدر مرد باش كه با يك كلومت همه رو سرجاشون بنشوني و رو حرفت حساب باز كنن...
نذار فكر كنم كه..تو اين دو سال درباره تو و شخصيتت... اشتباه فكر مي كردم
نگاه از سقف مي گيرم و به او كه اخمش چند برابر شده است خيره مي شوم ..ان پاينيها براي گرفتن به ظاهر حقشان امده اند او اينجا در سكوت به تماشايم نشسته .
اين بشر با سنگ هيچ تفاوتي ندارد..اصلا خود سنگ است..با خود فكر مي كردم شايد نرمش كرده باشم..اما ان نگاه چيز ديگري مي گويد...با نا اميدي تكيه ام را از در بر مي مي دارم كه راحت و محكم مي گويد:
- حرف دل خودت چيه؟
نگاهش مي كنم...انگار او هم سر در گم است با اين وجود فرصت را غنيمت مي شمرم و مي گويم:
romangram.com | @romangraam