#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_84
- مادر همون دم در پياده امون مي كردي تو برو به كارات برس
اما او بي تفاوت مي گويد:
- خونه كار دارم
ماشين را جلوي عمارت متوقف مي كند كه عصمت با دو از پله ها پايين مي ايد و مي گويد:
- خانوم ..خانواده برادرتون اومدن..خيلي وقته
- اِ...اونا كه قرار بود بعد از ظهر بيان ..چي شده كه الان اومدن؟
حوصله انها را ندارم با ناراحتي به پارسا نگاهي مي اندازم ..از اينه نگاهي كوتاهي به من مي اندازد و پياده مي شود و ارام از پله ها بالا مي رود
دلم نمي خواهد پياده بشوم ...اما نشستنم هم دردي از من دوا نمي كند ...با رفتن پارسا به داخل با خود فكر مي كنم كه حتما مشتاق ديدارشان است
با لبهايي اويزان در را باز مي كنم و پياده مي شوم ...
همه در پذيرايي نشسته اند...نرگس بق كرده كه گويي عزاي شوهر نكرده اش را گرفته ..در مبل فرو رفته است و دستش را به زير چانه گذاشته...
نگاهي به جمع مي اندازم..پارسا نيست ... سلام ارامي مي دهم...كه هيچ جوابي ندارد...
ناراحت مي شوم اما زود فراموشش مي كنم و مي خواهم به اتاقم برگردم..اما صداي بلندشان كه براي فهماندن به من است قدمهايم را متوقف مي كند..شايد هم فكر مي كنن من رفته ام ..اين همه بي پروايي نهايت گستاخي را مي خواهد
- هاجر جان اصلا براي چي نگهش داشتيد كه اينطوري بشه؟...از اولم اشتباه كرديد
- چي بگم زن داداش..بخت و اقبالمون همينه...حاجي پاشو كرده توي يه كفش..وگرنه پسرم مگه به امثال اين جماعت نگاه مي كنه
- نظر خود پارسا چيه؟
- چي بگه پسرم...احترام حاجي رو داره وگرنه يه لحظه هم صبر نمي كرد
- خدا بيامرزه سهرابه ولي نفهميد كه نبايد دست هر كسي رو بگيره و بياره اين خونه
- داداش شما خودتو ناراحت نكن ..من نمي ذارم چنين چيزي اتفاق بيفته ...دختره فكر كرده مي تونه خودشو به پارسام بچسبونه ...اما هنوز منو نشناخته
- نه خواهر من نقل اين حرفا نيست...حداقل پارسا خودش بياد و به ما بگه كه نرگسو مي خواد ...اونوقت ما دلمون قرص ميشه..الان هرچي كه مي گيم و مي شنويم همش باد هواست...
- داداشِ من ....معلومه كه پارسام دلش با نرگسه..پسرم مگه ديوونه است كه... دختر به اين خوبي و خانومي رو ول كنه و بره يه بيوه رو بگيره
romangram.com | @romangraam