#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_83






پارسا تمام مدت در ماشينش است ...دكمه اسانسور را فشار مي دهم..و به ديواره اتاقك با غمي فراون تكيه مي دهم ...حاج خانوم طوري به يك نقطه خيره شده است كه انگار وارد جهنم شده و مرگش را مي بيند ....نگاهش نمي كنم...ديدنش بدتر عصبيم مي كند

- مهناز؟

سرم را بلند مي كنم..اين طرز صدا كردن را خوب مي شناسم

- بچه اتو خودم بزرگ مي كنم..نمي ذارم اب تو دلش تكون بخوره..بيا و بزرگي كن و از زندگي پسرم برو بيرون

با دو دست ...دسته كيفم را فشار مي دهم و به او نگاه مي كنم..چهره اش را خسته و غمناك نشان مي دهد و مي گويد:

- هرچي بخواي بهت مي دم..به حاجي هم نمي گم...پسرم گناه داره ...طفل معصوم كه گناه نكرده جور برادر از دست رفته اشو بكشه...يعني وقتي خودت مي بينيش دلت براش نمي سوزه؟...توام خوب مي دوني كه اون حق يه زندگي خوبو داره...مهناز بيا و از اين بچه بگذر





مانده ام در اين زن ..وقتي خود را براي فرزندش اين چنين به اب و اتش مي زند ..چطور از من مي خواهد كه از كودكم دست بردارم

- ماهي يه بارم ميارم ببينيش...باشه.؟.پارساي من حيفه...بخدا حيفه

اسانسور مي ايستد و در باز مي شود..چشم به لبانم دوخته...كه در سكوت از اسانسور خارج مي شوم و به سمت در خروي مي روم ..سرعت قدمهايش را زياد مي كند و مي گويد:

- اصلا هر چي تو بگي...چي مي خواي بهت بدم كه دست از سر پسرم برداري ؟هان؟

پارسا درون ماشينش سرش را روي فرمان گذاشته است..نگاهم خيره به اوست..كه حاج خانوم جلوي راهم سد مي شود و مي گويد:

- اين پسرمو ديگه ازم نگير..خواهش مي كنم ازت مهناز

دلم اصلا برايش نمي سوزد...حتي حرفهايش ذره اي بر من تاثير نكرده است





پارسا سرش را بلند مي كند و به ما نگاه مي كند...حاج خانوم زبان به دهن مي گيرد و به سمت ماشين مي رود....فكرهايم را كرده ام بايد امروز به شر كتش بروم ...

كليد همه اين دردها تنها اوست

در تمام طول مسير در حال فكر كردن هستم كه چه بگويم و چگونه او را راضي كنم..مشكل اصلي اينجاست كه نمي دانم او مخالف اين ازدواج است يا موافق..از نگاهش هم نمي توانم چيزي را تشخيص دهم.

حاج خانوم گاهي بر مي گردد و نگاهم مي كند..مي دانم با اين نگاهش هم به من التماس مي كند .در دلم به او پوزخند مي زنم..و با خودم مي گويم:

«يكم اذيت و ازار اشكالي نداره»اما باز خودم را نصيحت مي كنم و مي گويم:

«ولش كن..اعصابشو ندارم..اصلا ارزششو هم نداره»

با چند بوق پشت سر هم پارسا.... در باز مي شود...حاج خانوم... باز... دلسوزي پسرش را مي كند:

romangram.com | @romangraam