#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_82


- نشنيدي چي گفتم؟زنگ بزن پارسا...

حاج خانوم با غيظ از كنارم رد مي شود و به سمت تلفن مي رود..نمي دانم با اين همه فشار ي كه بر من وارد مي شود...چرا هنوز از پا نيفتاده ام ؟

فصل دهم:





زينب مدام مي رود و مي ايد..اخم كرده ..روي صندلي نزديك به پنجره نشسته ام..حاجي نيم ساعت پيش رفت..حاج خانوم كه روي ديدنم را نداشت..تا امدن پارسا به اشپزخانه رفت ...عصمت گاهي براي فضولي از اشپزخانه بيرون مي ايد و به بهانه اي دوباره بر مي گردد...

اصلا برايم مهم نيست كه كفش و برگه سونوگرافي رو او برداشته..چيزي كه عذابم مي دهد...حرفهاي حاجي است...

او اينك مي داند نوه اش يك پسر است...و از اين مسئله نمي تواند به راحتي بگذرد..انان عاشق اسم و رسم خانوادگيشان هستند..

بيشتر از دست خودم عصباني هستم كه چرا مي گذارم هر گونه كه مي خواهند با من رفتار كنند.

سكوتم پشت سكوت..صداي بوق ماشينش را كه مي شنوم...سريع از پنجره به بيرون نگاه مي كنم...

حتي در مقابل خواسته حاجي هم نه نياورد و تنها گفت تا نيم ساعت ديگر مي ايد...احساس يك كلاي بي مصرف را دارم...

تنها راهي كه به فكرم مي رسد...صحبت كردن با خود پارساست..هرچي باشد او تحصيل كرده است و زبانم را بهتر مي فهمد..منتها اگر نخواهد مثل هميشه سكوت كند...

تازه مي فهم كه در اين دو سال او را هر گز نشناخته ام

حاج خانوم در حال سر كردن چادرش بيرون مي ايد و مي گويد:

- هر روز يه مصيبت داريم...عصمت خونه رو جمع جور كن بعد از ظهر برادرم با خانواده اش ميان ...

لحظه ي سكوت مي كند و سرش را با ناراحتي تكان مي دهد و با خود و با صداي اشكاري مي گويد:

- حالا چي جوابشونو بدم.؟..اخه اين بخت و اقبال كه من دارم ؟..توام اونجا نشين تا برات گوسفند قربوني كنن..نمي بيني پسرم از كار و زندگيش زده اومده منتظره..پاشو





تنها از خدا مي خواهم كه كاسه صبرم لبريز نشود........تمام قرار مدارهاي امروزم بهم خورده است...با اين وجود فهميدن وضعيت كودكم واجب تر است

زودتر از من از خانه خارج مي شود...از رويارويي مجدد با پارسا بيم دارم..اما در تلاشم كه به روي خود نياورم.

حاج خانوم جلو مي نشيندو در را محكم مي بندد..نفسم را ارام بيرون مي دهم..و در عقب را باز مي كنم...و با سلام ارامي مي نشينم...نه نگاهش مي كنم و نه چيزي در جواب سلامم مي شنومم...حتما تنها سرش را تكاني داده





مسير با سكوتي سرد و يخ زده طي مي شود..يكبار هم از اينه به او نگاه نمي كنم...شنيدن نفسهاي حرصي حاج خانوم هم من و هم او را كلافه كرده ...اين را تنها از چنگ زدن به موهايش كه هر چند دقيقه يكبار انجام مي دهد فهميده ام..

با رسيدن به مطب و چك كردن وضعيتم و گرفتن سونوي ديگر ....وضعيت كمي بهتر مي شود..انگار حاج خانوم تازه فهميده است همه چيز واقعيت دارد...با اين وجود در دهانش نه سلامت باشي و نه تبريكي نمي چرخد..انتظاري هم نيست.

romangram.com | @romangraam