#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_81




- مهناز خانوم انگارم زياد حالت بد نبود كه داري با عجله از خونه مي ري بيرون ؟

به سمت صدا مي چرخم

حاج خانوم كيف و چادر به دست در چند قدميم ايستاده

- زينب گفت داري دوش مي گيري براي همين نيومدم بالا...خوبه كه اماده شدي...ديگه لازم نيست زياد وقت تلف كنيم ...

نگران مي پرسم:

-مگه جايي قراره بريم؟

حضور و سوالم را ناديده مي گيرد و عصمت را صدا مي زند:

- بله خانوم؟

- برو به سعيد بگو بياد پايين ..ما رو ببره مطب دكتر

دسته كيفم را در دست مي فشرم ...نمي دانم كه مي داند يا نه ..اما لبخند مسخره روي لبهاي عصمت نگرانم مي كند...

- من حالم خوبه ..نيازي نيست بريم دكتر

- چرا عروس خانوم.؟..چرا نيازي نيست ؟

به همراه حاج خانوم به سمت حاجي كه از اتاقش در امده است مي چرخيم

قلبم تند مي زند..از او نمي ترسم ..اما استرسي كه به جانم افتاده را اصلا دوست ندارم

قدم به قدم به من نزديك مي شود و مي گويد:

- نكنه اينم خودت قايمكي مي خواستي بري ..؟

لبانم خشك مي شوند ...مقابلم ايستاده ..درست به فاصله يك قدم... سرش را به گوشم نزديك مي كند و مي گويد:

- بار اخرت باشه تنها مي ري مطب ...ديگه هم نبينم چيزي از نوه رو از ما مخفي مي كني

با چشماني باز به چشمانش خيره مي شوم ...نوعي شوق و شادي در چشمانش نهفته است كه با اخرين كلامش تيره خلاص را مي زند:

- از اين به بعدم براي پسرت با باباش برو خريد كن

حاج خانوم كه هنوز روي ديدنم را ندارد به من كه در جايم خشك زده ام مي گويد:

- بريم سوار شيم تا سعيدم بياد

شوك گفتار حاجي انقدر زياد است كه قدم از قدم بر نمي دارم...با اين حال شوك بدتري وارد مي كند:

- چرا سعيد؟زنگ بزن بگو پارسا بياد

- حاجي اون بنده خدا سر كاره ..ما با سعيد مي ريم

romangram.com | @romangraam