#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_80
به هيچ وجه فكرم ازاد نمي شود...به تعبير سهراب اين هم يكي از شگردهاي فكر كردنم است...انقدر اين كار را تكرار كرده بودم كه مي توانستم بدون هيچ حركت اضافي ديگري مدت زمان زيادي را در زير اب بمانم
به تصاوير بيرون از اب كه در حال تكان خوردن هستن مي نگرم اما همه چيز بي نتيجه است.
اگر فرار مي كردم حاجي انقدر اشنا و دوست داشت كه مرا زود پيدا مي كرد..مسخره ترين فكري بود كه مدام در سرم مي چرخيد ..فرار ...اما تا كي و تا به كجا؟
قادر به ترك كردن كودكم هم نبودم ...دستم را ارام از سمت سينه به طرف شكمم ...پايين مي برم ...گاهي وقتها فكر مي كنم اصلا وجود ندارد
يك لحطه نگرانش مي شوم چرا از ديروز هيچ حركتي نمي كند؟ ..نكند؟
به تندي سرم را از اب بيرون مي كشم و بار ديگر دستم را روي شكم مي گذارم ..بلند مي شوم ...اب از سر و صورت و لباسهايم مي چكد...وضعيتم افتضاح است...بي شك اگر كسي داخل بود ..به سلامت عقلم شك مي كرد.
انقدر نگران مي شوم كه فكر كردن به تمام حرفهاي ديروز حاجي را فراموش مي كنم و با يك دوش سريع از حمام بيرون مي ايم ..و مشغول پوشيدن لباسهايم مي شوم....همونطور كه تند تند دگمه هاي مانتويم را مي بندم به ياد برگه سونو و ان يك جفت كفش پسرانه مي افتم..ديروز انها را كجا گذاشته بودم؟
نگاهم به سمت بالشت روي تخت مي رود .....دستانم از حركت ايستاده اند...رنگ به چهره ندارم....با قدمهاي نامطمئن و با نگراني قدمي بر مي دارم و بالشت را بر مي دارم...اوار بر سرم خراب مي شود...چشمانم را مي بندم...
اگر تنها ذره اي اميد داشتم كه بتوانم از اين مصيب خلاصي يابم ..همه چيز با ديده شدن ان برگه سونو ..از بين رفته است...بالشت را رها مي كنم...استرس شديدي گرفته ام....با عجله به سمت پنجره مي روم ..ماشين حاجي در حياط خانه به من دهن كجي مي كند
موهايم را با بي دقت بالاي سرم جمع مي كنم و با گيره اي مي بندمشان .
شال مشكيم را روي سر مي اندازم....همه چيز خراب شده است ...اما شايد هم جاي ديگري انها را گذاشته باشم و به ياد ندارم... ...با اعصابي متشنج كيفم را بر مي دارم و به طبقه پايين مي روم
كسي را در سالن نمي بينم ...نفس اسوده اي مي كشم و به سمت در مي روم
romangram.com | @romangraam