#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_9


حالا تو بگو ...چنين كسي چطور وجود منو تو اين خونه مي تونه تحمل كنه ؟





- اينطوريام نيست...اون اخلاقش همينه ..روزي هزار بار به من بدو بيراه ميگه ..بايد منم قهر كنم و از اين خونه برم؟

چانه ام لرزيد ...اشكها را با پشت دست از صورتم پاك كردم و گفتم:

- تو پسرشي ...مگه سهرابو عاق نكرده بود؟..مگه نگفته بود .ديگه پسر من نيستي؟ ..پس چي شد؟ ..حالا شده همه چيش و من شدم قاتل پسرش و بچه ام شده عزيزش...





براي اينكه مطمئن شود كسي بيرون از اتاق فال گوش نيايستاده با حركت چشمانش نگاهي به بيرون اتاق انداخت و سپس مقابلم زانو زد و گفت:

- كاش حداقل با من هماهنگ مي كردي ؟اينطوري مگه چشم ازت بر مي داره؟ يا عصمتو مراقبت مي ذاره يا حاج خانومو.....

- مهم نيست...همش تقصير خودمه....اشتباهي بود كه از سر ترس كردم...اخه عادت نكردم كسي مدام بهم دستور بده و بگه چيكار كنم و چيكار نكنم

نگاهم كرد..مهربان بود و دوست داشتني ..دلش نمي خواست غمگين باشم... ان هم بعد از ان همه عذاب و دوري..مي خواست ارامم كند ..هر جور كه شده.. مرامش مرا كشته بود.. بلند شد و مقابلم ايستاد چشمكي زد و با خنده ساختگي گفت:

- فقط هر وقت خواستي در بري يه فكريم به حال من و پارسا كن كه بايد به خاطر دستور حاجي كل زندگيمونو ول كنيم و بيايم

به خنده افتادم و گفتم:

- خيلي اذيت شديد؟

- من كه نه..ولي بيچاره پارسا رو از وسط يه جلسه مهم ..كشونده بود بيرون و گفته بيفته دنبالت و پيدات كنه

- پس الان ... حتما دلش از دستم خوونه

- پارساست ديگه.....من كه داداششم ..هنوز نمي دونم كي خوبه...كي عصباني

به ياد صبح افتادم كه به دورغ گفته بودم مي خواهم بروفن بخورم و او با نگاه معنا داري كه حال متوجه متلكش مي شدم گفته بود با شكم خالي ..

- من ديگه برم

سرم را برايش تكاني دادم و او رفت ..عملا دست و بالم را با ندانم كاريم به طور كامل بسته بودم...

از ان روز به بعد....شب و روزم شده بود ساعت زدنهايي كه بايد حاجي را از وجود خود در آن خانه مطلع مي كردم ..مدام يا عصمت در اتاقم را مي زد يا حاج خانوم ..





حتي روز هاي اول را هم براي ناهار به خانه مي امد ..سعيد دورا دور مواظبم بود...از پارسا اطلاع چنداني نداشتم..سرش به كار خودش گرم بود..مي رفت و مي امد..گاهي چند روزي مي شد كه او را نمي ديدم ..اوضاع روحيم بشدت بهم ريخته بود

در ماه سوم بارداريم بودم حس و حالم تغيير كرده بود...صبحا كه از خواب بيدار مي شدم با يك چرخش كوچكم سريع اسيد معدم ..هجوم مي اورد بالا و مجبورم مي كرد صبح زود با شكم خالي هر آنچه كه درون معده ام بود و نبود را بالا بياور م..

romangram.com | @romangraam