#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_8


- براي چي چمدون بستي ؟





بغضم شكسته بود و بي صدا اشكها جاري شده بودن....

- مهناز به خداي احد و واحد اگه يه روز بفهم كه داري قايمكي از اينجا فرار مي كني .و مي خواي بري ....كاري مي كنم كه از زندگي كردنت براي هميشه پشيمون بشي..جلوي همه ي اينا گفتم كه نگي نگفت...حال خود داني





دستم كه هنوز بر روي گونه ام بود را كمي بالاتر بردم و موهايم را با اشك به زير شال بردم ...

حاجي رفته بود....حاج خانوم از ترس حتي به من نزديك نشد ..او هم به تبعيت از حاجي رفته بود...سعيد دستي به موهايش كشيد و از كنارم گذشت و به سمت چمدان رفت..چمداني كه با بي رحمي تمام وسايل داخلش زير رو شده بود و نيمه باز با گوشه لباسهايي كه از هر طرفش زبانه زده بودن...

بدون باز كردنش ..تنها لباسها را به داخل چمدان برد و درش را بست و بلندش كرد و با نگاه غم زده اش به همراه چمدان بالا رفت ...

حال من بودم و پارسا ...كمي بينيم بالا كشيدم و لبه شالم را بر روي شانه ام انداختم ..حس سنگيني نگاهش مرا مجبور كرد كه به سمتش برگردم..خيره و با اخم نگاهم مي كرد...بار ديگر در مقابلش دستي به گونه و گوشه لبم كشيدم و بدون حرفي به سمت اتاقم رفتم ...

و تازه فهميده بودم براي رفتن از اين خانه ..حالا حالا بايد جنگيد و نفس كم نياورد .اين تازه اول راه بود...





سعيد چمدانم را كنار كمد گذاشته بود و خودش از پنجره به بيرون خيره شده بود...

بار ديگر دستي به لبم كشيدم و با لبخند تلخ و محزوني گفتم:

- دست حاجي خيلي سنگينه

به طرفم برگشت و نگاهي به چهره ام كرد ...لبه تخت نشستم..تخت را دور زد و مقابلم قرار گرفت و گفت:

- فكر نمي كردم انقدر بچگانه رفتار كني

به جاي خالي قاب عكس سهراب بر روي ديوار نگاهي كردم و گفتم:

- نمي تونم سعيد...مي ترسم از روز ي كه مثل امروز جلوي همه اتون باز منو بزنه و بچه امو بگيره و بگو از اين خونه برو..مي ترسم از روزي كه با كلي تحقير بيرونم كنه ...يادت نيست وقتي به عنوان زن سهراب اومدم اين خونه... تا يك ماه اصلا بهم محل نمي داد...الانشم محل نميده...همش يه سلام و خداحافظ ....سهراب كه آس و پاس بود... دست از پا دراز تر با كلي زبون ريختن راضيم كرد اينجا بمونم ...

موندم ...به خاطرش موندم ..

دستهايم را از هم باز كردم و گفتم:

- اما چي شد؟چي برام موند؟تا كي مي خواد منو اينجا نگه داره .؟..خودتم بهتر از من مي دوني ..اون فقط بچه امو مي خواد..و گرنه يه دقيقه هم نمي تونه منو تحمل كنه..

سرم را ميان دستانم گرفتم و ناليدم:

- هنوز صداي فرياد تو قبرستونش... تو گوشمه ..كه بهم مي گفت..پسرمو تو كشتي ...

romangram.com | @romangraam