#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_7
با خروج از اتاق شدت ضربان قلبم بالا گرفت ..بزاق هم نتوانست به تر ماندن دهنم كمك كند..همه چيز همچون دهانم خشك شده بود..افكارم..نگاهم..قدمهايم و تمام قدرتم..و همه يشان به يك ان با ديدنش از كار ايستادن...
شايد باورش نمي شد كه در مقابلش ايستاده باشم ..فاصله ها را با قدمهايش كوتاه كرد و به سمتم امد..
نمي توانستم در چشمانش خيره بنگرم....
- تنها تنها..خانوم مي خواستن كجا تشريف ببرن ...؟
سرم را از ترس حتي بالا نياوردم
- چمدونتو براي چي بسته بودي ؟
در اين بين با شنيدن قدمهاي كسي كه با عجله وارد سالن مي شد كمي به عقب رفتم..ترسيده بودم..ناز شستش را بارها بر روي ديگران ديده بودم..نمي خواستم حال من هم يكي از انهايي باشم كه ناز شست مي خورن
پارسا وارد سالن شده بود ..هنوز من را نديده بود و مي خواست حرفي بزند كه با ديدنم ..زبانش به يكباره بند امد و به من خيره شد
اما حاجي تنها جهت نگاهش من بودم و جواب مي خواست..و بار ديگر با دستي كه تسبيح از آن جدا نميشد فرياد كشيد:
- كجا مي خواستي بري ؟
- من حاجي ...
مگر فريادهايش تمامي داشت..قلبم از دهانم مي خواست بيرون بزند
با فرياد بعديش...به يكباره به حرف امدم و گفتم:
- رفتم سر خاك
و كشيده محكمي كه گونه ام را به سوزش و درد انداخت و باعث شد لبه اي از شال
از روي شانه ام سُر بخورد و طره اي از موهاي خرمايم را به نمايش بگذارد...
سكوت بود سكوت
انگار نفس هم اجازه باز دم نداشت ...لبانم از تحقير شدن و درد.. لرزيدند....دو برادر مانده بودن در كار پدر ....و من مانده بودم چه كنم با اين هم عذاب ...
- اگه مي خواستي بري سر خاك.. يه لب تر مي كردي ..اين دوتا كه چوب خشك نيستن... مي بردنت....اصلا به چه اجازه اي سر خود از خونه مي ري بيرون ...نكنه فكر مي كني هنوز شوهر داري كه هر غلطي مي خواي مي بكني ؟هر چند از كار و كردارت معلومه كه سر خاكم نمي خواستي بري
و به چمدان اشاره كرد
romangram.com | @romangraam