#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_6
سرش را با نگراني چندين بار تكان داد گفت:
- تو كه مي دوني ..فقط به دنبال بهونه است..چرا بهونه دستش مي دي ؟
متعجب سرم رو تكاني داد و گفتم:
- مگه چيكار كردم..؟فقط يه سر رفت بيرون و اومدم
- حاجي كه براي برداشتن دسته چكش اومده بود خونه..سراغتو از مامان مي گيره ..اونم ميگه از صبح نديدت..بعدم كه عصمتو مي فرسته پيت...خبر دار ميشن خونه نيستي...بعدشم حاجي..بيا بين..چه اتيشي به پا كرده ..خدا به دادمون برسه
عصبي چنگي به بند كيفم انداختم و راه ساختمان را در پيش گرفتم ...سعيد به دنبال با وحشت دويد و گفت:
- تو رو خدا جوابشو نده..براي خودت ميگم...الان داغ كرده ..پارسا رو هم از اون موقع از شركت بيرون كشيده كه بيفته پيت ...خلاصه ..يكم خويشتن داري كن
بي جهت ترس بر جانم چنگ انداخت بود..خود مي دانستم چه كرده بودم ..كم كاري نبود..حرف روي حرف حاجي زدن ..قدرت مي خواست..جرات مي خواست...اقتدار مي خواست ...در يك كلام مرد مي خواست ...
تنها دعا مي كردم تمام اتاقم را نگشته باشند..كه با ديدن چمدان بسته ام بي گمان شعله هاي خشم اين خاندان را شعله ور تر خواهم كرد ...رنگ پريده و هراسان به همراه سعيد وارد سالن شديم...
حاج خانوم كه تا ان موقع از سر چه كند چه كند چون مرغ سر كنده به دور خود مي چرخيد ..بدو به طرفمان امد و با چشمان از حدقه بيرون زده و پر اضطراب گفت:
-كجا رفته بودي دختر ؟خدا به هممون رحم كنه
هر سه با صداي فريادش كه از اتاق ديگر مي امد از هول قدمي به عقب رفتيم ..گويي داشت با كسي تلفني حرف مي زد:
«به من مربوط نيست صفا ...شده همه بچه ها رو بفرست دنبالش ...زنده يا مرده تا شب نشده بايد بياريش اين خونه ..»
.....................
دستانم به لرز افتادن ..زانوهايم مرتب مي خواستن خم شوند
«به جهنم ..فقط واي به حالش از تهران خارج شده باشه..ديگه خودش مي دونه چيكار ش مي كنم»
اب دهانم را قورت دادم..كه با ديدن چمدان نيم باز م در كنار پله ها ...احساس كردم سرم به دوران افتاده ... تمام نقشه هايم بر باد رفته بود ...
حال كه عصباني شده بود كسي جلو دارش نبود...عمري اينگونه زيسته بود...و حال اجازه قلدري و سركشي را به كسي نمي داد..حال ان كس مي خواست من باشم يا پسرانش
romangram.com | @romangraam